Monday, February 22, 2016

رسول

رسول جان یادت هست اولین کار خوبی که با هم کردیم چه بود ؟لابد یادت نیست ، اما من خوب بیاد دارم وقتی که فقط ده سالمان بود . ان پسرک کوچک که نان های داغ را نانوا داده بود دستش و دستهای کوچکش داشت می سوخت ، تو نان هایش را گرفتی و به من گفتی بیا این کوچولو و نانش را ببریم درب خانه اش ، و پسر هاج و واج نگاهمان می کرد و به دنبالمان راه افتاد .
ووقتی کارمان تمام شد گفتی درباره این موضوع به هیچ کس گپ نزن ثواب کار خوب این است که مخفی بماند و من امروز بعد از چند دهه عهدم را شکستم .
در مدرسه قیافه مان انقدر شبیه هم بود که دانش اموز و معلم اشتباهمان می گرفت ، یادت هست ؟ رفتم پای تخته سیاه و معلم از تو خواست به من دیکته بگویی ، گفتی ارد و من نوشتم راد ، گفتی باران و من نوشتم بار ......

وباز تو را دیدم ، ایستاده با دستان باز ، " ازاد " همانند نامی که همیشه بر روی بلوتوثت می گذاشتی ، زیر بیرق کشورمان ، همان  که همیشه دوست داشتی.

 امروز وقتی که این خطوط را می نویسم، اصلا نمی دانم که چه می نویسم ، اشکدانم مدام پر می شود و خالی . احساس دو قلویی را دارم که یک قولش را از دست داده ، گویی نیمی از وجودم حالا نیست .

تا به خود امدم دیدم همه تسلیتم می گویند ، اما تسلیت که برای سن من و تو نیست ، تسلیت مال پیران لرزان و موی سفید است .کاش همه ی اینها یک کابوس بود ، کاش کسی مرا از این خواب دهشتناک بیدار می کرد .

گفته اند که برای پاک کردن مین ها از زیر دست و بال مردم به منطقه رفته ای ، شاید باز خواسته ای وقتی کودکی نان داغش را به خانه می برد پایش را روی ان اجسام کثیف نگذار و باز کاری کنی که او سالم به خانه رسد .

رسول احمدی
محل شهادت : فراه

تاریخ شهادت 94/11/28
سرباز قول اردوی 207 ظفر 

Thursday, January 14, 2016

تهمت

دمپایی اش راست بر دهانم خورد ، پر از خاک بود مزه ی خاکش هنوز یادم هست . بعد از این مرا زد که به او گفتم برو بابا . پانزده یا شانزده ساله بودم در مینی بوس بودیم ، پیر زن ایرانی با عینکهای ته استکانی اش که نمیدانم از شدت خشم انقدر چشمهایش بزرگ به نظر می رسید یا عینکش انها را بزرگ کرده بود ، مدام ناسزا می گفت ، او خیال میکرد به دخترهای جوان تعرض کرده ام .
خوب که فکر کردم دیدم موقع بالا امدن از پله های تند مینی بوس انقدر برای جا نماندن عجله داشتم که بلافاصله بعد از سوار شدن دخترها ، سوار شده بودم ، و او درباره ی من فکر دیگری کرده بود .
هیچ کاری از من ساخته نبود ، نگاه شماتت بار دیگران غمم را بیشتر می کرد ، بیگناه به مسلخ رفته بودم ، پیر مردی کنارم بود به او گفتم بیگناهم ، چنین نکردم ، او هم مرا دلداری داد و گفت اشکالی ندارد با زن جماعت در نیوفت که روزگارت سیاه است ، در هر محکمه ای محکوم خواهی بود ، پس رهایشان کن .
براستی تهمت زدن خون ناحق ریختن است.خیلی وقتها ادمها هم قاضی می شوند  هم اجرا کننده ی حکم . دعوا راه می اندازند یا رابطه ی شان را ناگهان قطع می کنند بدون اینکه تو بدانی گناهت چیست و یا اینکه فرصت این را داشته باشی که دسته کم از خودت دفاع کنی.

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...