Thursday, December 10, 2015

میانسالگی

وقتی بیست ساله هستی خیال می کنی همه ی زمین را هم که راه بروی ان هم پیاده، زمین جلوی تو کم می اورد ، دلت به اندازه ی  اسمان بزرگ است هیج کاری برایت سخت نیست . خیال میکنی موهای صافت را اگر بابلیس بزنی ،و ان را مجعد کنی و فر بدهی و شلوارت اگر خط اتویی داشته باشد که هندوانه را قاچ کند ،نگاه هیچ دختری نیست که به تو بیفتد و بار دیگر نگاهت نکند ، دلت عشق می خواهد ، دلت هیجان می خواهد. از هیچ  چیز دنیا خبر نداری ، خبر نداری از کجا می اید به کجا خرج می شود ، با یک کتانی سفید شاد می شود انتهای یک فیلم می تواند غمگینت کند اما خیلی زود فراموش می کنی ، دلت می خواهد جای بچه ی فیلم باشی ، قهرمان باشی ، هوای ابری با افتابی برایت یکیست .
کار و بیکاری برایت فرقی ندارد ، جمعه و شنبه هم فرقی ندارد ، همه ی دختران همسایه و فامیل در نگاهت روزی همسر تو خواهند شد.
اما امان از میانسالگی .
اینبار تو کم می اوری در مقابل زمین ، دنبال هر وسیله ی نقلیه ای می گردی ، دلت همیشه خدا تنگ است ، همه کارها اگر و مگر دارد سخت است ،اصلا نمی دانی موهایت خلوت شده ، اخرین باری که ارایشگاه رفتی کی بوده  .شلوار چه رنگی به پا داری ، خط اتویش گم شده .
نگاه هیچ کس برایت مهم نیست خصوصا دخترها . عشق .... مفهومش را گم کرده ای ، بیاد نمی اوری چه معنایی داشت ، چه طعمی ، چه بویی.
هیچ چیز خوشحالت نمی کند ، هیچ لبخندی نمی زنی ، اخرین باری که قاه قاه خندیده ای یادت نیست ، حوصله تماشای فیلم هم نداری ، ممکن است وسط ان بخواب بروی و در رویاهایت تنها صفحه ی سفید و سیاه ببینی و هنوز حس کنی که خسته ای با زنگ ساعت بیدار شوی و ببینی که شنبه است و باید سر کار بروی تا از مخارج عقب نمانی .
خوابت عمیق نمی شود.
دلت می خواهد بخوابی و هرگز بیدار نشوی .

Thursday, December 3, 2015

کرامت

هیچ کدام از کودکان افغان که در ایران به دنیا امدند ،حتا برای یک بار هم صدای گلوله را نشنیدند ، ویرانی حاصل از انفجار را ندیده اند ،وشاید هرگز گرسنگی و قحطی نکشیده اند ، به کوه ها فرار نکرده اند ، صدای هاوان نشنیده اند ، غرش تانکها و شکستن پنجره ها و درها را ندیده اند ،چیزی که پدر و مادر های شان را سالها  قبل از افغانستان اواره این سرزمین کرد .
با وجود همه ی این ها انها یکی پس از دیگری همچون مورهایی که به دنبال هم قطار می شوند ،مشغول ترک ایران هستند .چرا؟
جوابها مختلف است .
انجایی را دوست ندارم که نتوانم یک موتور سیکلت قراضه را با خیال راحت سوار شوم .
دوست ندارم جایی باشم که بعد از سالها درس خواندن و مدرک گرفتن در هیچ سازمان و موسسه ای راهم ندهند .
این مدرک شناسایی من به چه درد می خورد وقتی نتوانم سیمکارت 5000 تومانی ام را بنام خودم بزنم.
200 میلیون تومان مغازه خریده ام نمی توانم به نام بزنم ،مجبورم به نام دوست ایرانی ام بزنم ، او دوست من است و اعتماد کامل به او دارم ،اما ادم است و ادم ها وسوسه می شوند .
مجوز نمی دهند ، نمی توانم هیچ کسب و کاری راه بیندازم.
بچه هایم هیچ اینده ای ندارند .
اداره کار امان مان را بریده ، غیر از کارهایی که در ایین نامه امده هیچ کار دیگری را اجازه نمی دهند ، من دوست دارم شرکتم را تاسیس کنم و مدیر ان باشم.
می خواهم سفر کنم هر جا و هر وقت دوست داشتم بر گردم خانه نه اینکه اداره مهاجرت یک کاغذ دستت بدهد و به تو امر کند در این مسیر به سفر برو و حتما ده روز دیگر برگرد وگرنه کارتت را باطل می کنیم .
حق نداری وارد این شهر و ان محل شوی .
اری ، چیزی که بار دیگر مردم مرا از این سرزمین نیز  فراری می دهد  ،جنگ و نبرد نیست بلکه نابرابری و یافتن یک چیز است ، و ان چیزی نیست جز کرامت انسانی .

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...