می گویند میان عشق و نفرت خطی ست به باریکی یک مو ، ادم ها می توانند به دیگری یا به همه دنیا عشق بورزند یا از ان متنفر باشند . مانند "هیث کلیف" در رمان " بلندیهای بادگیر" اثر " امیلی برانته" ، این رمان را انقدر عاشقانه تفسیر کرده اند که ما فارسی زبان ها نامش را گذاشته ایم " عشق هرگز نمی میرد" ، که به نظرم زیاد مناسب این کتاب نیست .
اقای ارنشاو ثروتمند ، از دسته عالی جناب هایی که از طبقه ی اشرافیت ویکتوریایی ست ، جوان بی کس و کار و کولی زاده ای را برای سرپرستی به ملک خویش می اورد که نامش هیث کلیف است ، این جوان که بهره ای از ادب و تربیت ندارد به زودی با فرزندان ارنشاو و باقی اهل خانه در تضاد قرار می گیرد ، هیندلی پسر ارنشاو رفتاری بد و تحقیر امیز با او دارد اما کاترین دختر ارنشاو به تدریج عاشق هیث کلیف می شود .
باقی داستان شرح ماجرای عشق نافرجام این دو است و اینکه کاترین علی رغم عشق بسیار به هیث کلیف تصمیم می گیرد با مرد دیگری ( ادگار) ازدواج کند زیرا اعتقاد دارد اگر او و هیث کلیف ازدواج کنند هر دو تا اخر عمر فقیر و بی چیز خواهند بود در حالی که با ازدواج با یک ادم ثروتمند می تواند کمک حال هیث کلیف نیز باشد .
اما جمله ای مشهور در این کتاب وجود دارد ، امیلی برانته نویسنده کتاب از زبان کاترین ان را بیان می کند ،" جنس روح ادم های عاشق یکی ست "
بخشی از کتاب :
" کاترین : من هیث کلیف را بدون توجه به قیافه و ثروت و این مسائل دوست دارم انگار که یک روح در دو بدن هستیم ، اما روح ادگار شبیه من نیست ...... بدون هیث کلیف من در این دنیاغریبم . عشق من به ادگار مثل درختان بیشه است که در اثر زمان و در زمستان بی برگ و بار می شود در حالی که عشق من به هیث کلیف همچون صخره ها پایدار است ... "
به شخصه ادم هایی را دیده ام که در زندگی شان به همه چیز رسیده اند فرزند ، خانه ، شغل ، ثروت و جایگاه اجتماعی اما همواره نظر به زندگی دیگری دارند و وقتی از کنه وجود چنین حالتی اگاه می شوی ، خواهی دانست که میان او و ان دیگری سالها قبل سر و سری وجود داشته است . این قبیل ادم ها هرگز خوشبختی واقعی را احساس نمی کنند .
هیث کلیف عمارت "وثرینگ هایتز " را ترک می کند و با کار بسیار ثروتمند می شود و دوباره باز می گردد ، اما برای انتقام ، انتقام از ادم های دو و برش ، او اندک اندک تبدیل به هیولایی می شود که از درد و رنج دیگران لذت می برد. با خواندن این کتاب هر چه بیشتر و بیشتر از او متنفر خواهید شد.
در این کتاب امیلی برانته از دو عمارت یاد می کند " وثرینگ هایتز" و " تراش کراس کرنج " که ماجراهای رمان بیشتر در این دو مکان می گذرند. این دو مکان همانند قهرمان های داستان دارای شخصیت هستند . این دو بنا حالت زن ومرد را نشان می دهند که شکافی عمیق میان ساکنان هر دو ملک وجود دارد و تنها هنگامی این دو بنا به زیبایی و شکوه خود می رسند که میان وارثان انها عشقی عمیق و زیبا شکل می گیرد .
هیث کلیف مرده است و تنها روی سنگ قبرش همین یک جمله را نوشته اند ، هیث کلیف
بخشی از کتاب : " حال مردم دهکده می گویند که گاهی ارواح مرد و زنی را می بینند که در این نواحی پرسه می زنند