Monday, December 31, 2012

دختران و پسران اجتماع ما

سال ها قبل هر کسی ازدواج می کرد خانه و مسکن نداشت که هیچ ، کار و بار درستی هم نداشت ، پدر و مادر این دو قناری به هم رسیده را یا به طبقه ی بالای منزل می فرستادند و یا به زیر زمین خانه ، کار هم ، شاگردی و خرید و فروش و خلاصه چیزی بود که یک لقمه ی نان در بیاید. کوتاه سخن این که مرد و زن در کنار هم به خانه و ماشین وباغ و ویلا می رسیدند یا هر دو بیچاره می شدند وبه خاک سیاه می نشستند .

امروز اما اوضاع تغییر کرده است ، ادم ها همه چیز را از همان اول می خواهند ، می گویند کی حوصله دارد بنشیند و ببیند که طرف در کارش موفق می شود،  بعد تو به خواسته هایت برسی . برای همین است که وقتی شنیدم دختر دانشجوی 25 ساله رویاهای شیرینش را در کام خواهی از مردی 52 ساله ی پول از پارو بالا رفته می جوید تعجب نکردم .

پسرها امروز به خوبی جلوی ان احساس های درونی و نابشان را می گیرند ، ان احساس تعلق خاطر را از وجودشان بیرون می کنند ، مقابلشان می گذارند و می گویند " تو دیگر چه می گویی صبر داشته باش همه چیز را ردیف می کنم ، بگذار تو را با دسته اسکناس های دخترکان متمول و شاغلی به سرمنزل خوشبختی برسانم که کسی جرات سلام و علیکم با پدر اورا هم نداشته باشد " .

اری اجتماعی که ما اکنون در ان زندگی می کنیم دارد به این سو می رود ، پیمودن پله های ترقی از راه پله های میان بر  و یا اسان سورهای سریع .

در واقع دیگر کسی در انتظار شاهزاده ای با اسب سپید نیست بلکه این انتظار برای خود شاه و یا وزیر است . در میان ما افغان ها هم رسم و رسومات گذشته ارام ارام رنگ می بازند. جامعه کوچک ما مهاجرها هم تغییر کرده ، دیگر کسی در سال های اوج احساس های پاک ، بدنبال نیمه ای به نام نیمه ی گمشده نمی گردد. یافتن موقعیت، این تنها چیزی ست که هدف نهایی ست .
جوان ها برای دختران به خارج رفته سرو دست می شکنند ، چه می دانی که با امدن یکی از این خانواده های به اروپا رفته به هنگام بازگشت به ایران ، از کجاها که طالب و خواستگار نمی اید. خانواده های دختر دار هم با رویی گشاده از مردان مقیم اروپا استقبال می کنند ، و اگر نوبت و حق تقدمی باشد , نوبت اول از ان اوست ، نه جوان کارگری که گچ های سفید لای ناخن هایش را با هیچ ابزاری در این دنیا نمی توان پاک کرد

اژانس هوایی

برای خرید بلیط هواپیما وارد نمایندگی این هواپیمایی شده ام که نمی خواهم نامش را اینجا بیاورم . طبقه ی دوم یک اپارتمان مسکونی ، بلیط را برای یکی از اقوام می خواهم ، مرا به اتاقی هدایت می کنند که مخصوص صدور بلیط برای پروازهای افغانستان است .
متصدی که مرد میان سالی ست ان سوی میز کارش نشسته پست مونیتور سیستمش و کارم کمی طول می کشد . برای همین قدری انجا معطل شدم در این مدت بسیار چیز ها دستگیرم شد.
در سریال های ایرانی مدام نمایش می دهند که ایرانی جماعت کار نمی کند کارمند ها همیشه در حال صحبت از این و ان با هم هستند چیزی که پیدا نمی شود در ادارات ایران ، کار است ، همیشه فکر می کردم این یک طنز و اغراق است برای خنداندن مردم ، اما ان روز در ان یک ساعت معطلی جهت جور شدن مدارک سفر فامیل ، خیلی از این تصورات من تغییر کرد .
از اتاق پذیرایی رو به رو صدای خنده و قهقهه می اید عده ای مرد دور هم جمع شده اند چای می خورند ، گل می گویند و گل می شنوند .
__حسین اقا یرگه رو دیدی چی کرکر خینده بود
__ها هموجور
__ حسین اقا ، وقتی ای سریال " شب بخیر لورا" شروع موشود ، کل  لرستان چراغا خاموش مرفت ، همه خواب .
__جات خالی محرم ای فامیل ما نذر مداد ، یره چی شله ای !! شله فقط شوله ی مشد ، نذری یار تو سطل کرده بودند گذیشته بودند رو پله ها مردوم همی جور می امدند ور مدشتن موبودن بالا.
ای افغانی یای ناکس مدنی چیکار مکردن ، سطل رر می گرفتن موبودن بالا موخوردن باز از اسانسور دوباره می یمدن باز یکی دیگه مگرفتن. عجب ادمایی ن اینا.
مرد میان سال ایمیلش را چک می کرد و در سایت های دیگر چرخ می زد و ضمن این کار مدام تلفن جواب می داد . از صحبت ها معلوم بود پشت خطی ها افغان هستند و زیاد با لهجه ی غلیظ تهرانی دوست مان اشنا نیستند و یک موضوع را چند بار می پرسند ، کارمند میان سال هر بار گوشی تلفن را محکم تر در جایش می کوبید ، گویی که از ارباب رجوع ها که مزاحم وبگردی اش هستند  چنان خسته است که دلش می خواهد تا قیام قیامت بخوابد .
در اخرین مکالمه اش دیگر طاقت از کف داد و اه و افی کشید  و زیر لب گفت " اینا دیگه کی هستند ؟"
کارم تمام شده و از پله ها پایین می ایم ، با خودم می گویم :
" اگر من در کشورم بودم و پشت ان میز نشسته بودم و ارباب رجوعم یک ایرانی یا هر خارجی دیگری بود هرگز سعی نمی کردم موضوعات یا کلماتی بگویم که او حتا به قدر دانه ی ارزنی برنجد..هرگز هرگز "
" خدا را شکر که من در کاری نیستم که بخواهم در ان وقتم را به بطالت بگذرانم "
حالا می فهمم که چرا می گویند شرکت های هوایی در ایران زیان ده هستند ، انبوهی کارمند ، مراجعات حضوری بی خود در حالی که می شود همه این کارها را از طریق اینترنت انجام داد.

به کجا چنین شتابان؟

مسافر چه بی خیال می رود انگار نه انگار که تو وجود داری ، دلی داری ، نفسی داری ، تو را نمی بیند گویی غریبه ای هستی که برایش تنها و تنها دست تکان می دهی ، دستمال سپیدت را می بیند اما بی خبر است از اشک های درون ان  . مسافر که می رود تو می مانی و هزار اندوه ، خدا نکند که چیزی تو را به یادش اندازد ، سرت را گرم می کنی به این و ان. احساس می کنی گیر کرده ای در این سنگ و خاک های کوهستان همچو گون که پایش بسته است و نسیم ارام از او می گذرد .
و نسیم گریز پای را از حال گون چه خبر است ؟ گون
به کجا چنين شتابان؟ گون از نسيم پرسيد
دلِ من گرفته زينجا، هوسِ سفر نداري؟
زغبار اين بيابان
همه آرزويم اما… چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير اما تو و دوستي خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی

Friday, December 14, 2012

اشک در چشم ، فریبنده ترت می بینم

گذر زمان خیلی کسان و خیلی چیز ها را از یاد ادم می برد. اما خوب در عوض برخی چیز ها و برخی ادم ها سالها با تو هستند ، پاک نمی شوند ، پاک کن  زمان روی انها اثری ندارد. معلم زیست شناسیی داشتیم که بچه سی متری طلاب بود یک موتور هندا داشت که در حیاط مدرسه درست روبه روی پنجره ی کلاس پارک می کرد و مدام ان را می پایید .
بچه ها هم می گفتند " اقا حالا یه هندا هم شما درن ، ول کنن دگه  از صبح نیگا موکونن" . معلم هم با خونسردی می گفت " بچه بیمه ندره ، مترسوم بوبورن" .
روزی از خواص " اتر" با بچه ها صحبت می کرد. می گفت چه و چه اثری دارد و از جمله اینکه شدیدا باعث بیهوشی در ادم ها می شود از این خاصیت در اتاق عمل استفاده می شود . بعد ماجرایی را تعریف کرد که مطمئن هستم تا اخر عمر اثر بهوشی اتر از یاد هیچ کدام ما نخواهد رفت .
استاد گفت که " یکی از بچه های محل روزی دوست دخترش را به خانه دعوت می کند ، البته روزی که هیچ کس در خانه شان نبوده است تا بتواند از او کام دلی بگیرد . از این رو قبل از امدن دوست دختر گرامی پسره کمی اتر بر می دارد و می زند به پشتی ها و زیر انداز. دختره هم از همه جا بی خبر اولین لیوان چایی را نخورده چپه می شود .
بچه محل هم که نقشه اش را عملی شده به حساب می اورد وارد اتاق می شود ، مشغول در اوردن لباس و اینها بوده است غافل از اینکه اتر روی خودش هم اثر دارد و قبل از اینکه کاری از پیش ببرد او هم همان جا می افتد .
فکرش را بکنید که وقتی خانواده ی طرف برگشته اند با چه صحنه ای روبه رو شده اند . "
برای من یکی از استاد های دوران دبیرستان تنها با یک بیت شعر در ذهن حک شده است.
خانمانسوز بود اتش اهی ، گاهی / ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی .
این استاد شیفته ی اشعار عاشقانه بود . هر از گاهی شعری می اورد ، انقدر زیبا دکلمه می کرد که غرق می شدی ، کم سن و سالتر از ان بودیم که بدانیم عشق چیست و عاشقی کدام است ، اما این اشعار ان روزها نا خود اگاه با دل هایمان بازی می کرد . حالا که فکرمی کنم ، با خود می گویم شاید او هم ان روزها دل در گروه بوده است . ان وقت ها نه حافظه ای بود و نه عشقی به شعر اما تنها و تنها یک بیت به یادم مانده بود . سالها انقدر دنبال این شعر و سراینده ان گشتم تا اینکه سرانجام دانستم شعر از استاد " معینی کرمانشاهی " است .
خانمانسوز بود اتش اهی ، گاهی / ناله ای  می شکند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود ، سلک سلاطین پوید / سالک بی خبر ، خفته به راهی گاهی
قصه ی یوسف و ان قوم چه خوش پندی بود/ به عزیزی رسد ، افتاده بچاهی گاهی
هستیم سوختی از یکنظر، ای اختر عشق / اتش افرزو شود ، برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از انم که بسوزم چون شمع / رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب / بنشیند بر گل ، هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی / دل برقصد ببر، از شوق گناهی گاهی
اشک در چشم ، فریبنده ترت می بینم /در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی / جلوه بر قریه دهد ، خرمن کاهی گاهی
 
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم / بهر توفان زده ، سنگیست پناهی گاه    
 

Tuesday, December 11, 2012

ملا ممد جان

خیلی ها ترانه "ملا ممد جان"  از مشهورترین تصنیف های افغانی را شنیده اند. اما انچه در اینجا اهمیت دارد این است که این ترانه و اشعار ان در گروه سروده های  خاص و بسیار پیشرو است چرا که سرایند ان یک زن است و در توصیف عشق او به مرد دلخواهش سروده شده است .

چیزی که در بسیاری از فرهنگ ها نوعی تابو به حساب می اید . اینکه زنی جرات به خرج دهد و از عشقش به مردی بگوید. بسیاری از  داستان های عاشقانه، در ادبیات ما شرقی ها برگرفته از عشق جوانکی به یک دختر است که در وصف شوریدگی و حس و حال به ان دختر گفته ، سروده و خوانده شده است ، حال از میان همین ادبیات شعری از لب لعل و میگون یار می گوید اینبار نه از زبان پسر  که از زبان دختر .

اینکه این گونه ابراز عشق ها هرگز وجود ندارد گپ نادرستی است ، وجود دارند و تنها و تنها در همان محفل های زنانه و بدور از تجمع های مردان خوانده و گفته می شوند. دلیل ان  هم واضح است زنی که به عشق فکر می کند ،از نگاه جامعه ما برابر است با بی چشم و رویی ، بی حیایی و سرانجام فاحشگی. برای بدور ماندن از چنین برچسپ هایی زن جامعه ما باید خودش را مانند یک تکه ی سنگ بی حس و حال و احساس نشان دهد . تا همه بگویند او نجیب است ، سر به زیر است و افتاب و مهتاب ندیده . ملا ممد جان

" دوستان عایشه از عشق او به طلبه ی جوانی که هفته ها پیش کنار رود یکدیگر را دیده بودند اگاهند . برای دوری از پریشان حالی عایشه او را به کنارهمان رود می برند اما عایشه که تاب ازدست داده است شروع به خواندن این اشعار می کند :

بیا که بریم به مزار ملا ممد جان/سیل گل لاله زار واوا دلبرجان

برو به یار بگو یار تو امد/ گل نرگس خریدار تو امد

برو به یار بگو چشم تو روشن / همان یار وفادار تو امد

بیا ای یار که مجنون تو هستم / خراب لعل میگون تو هستم

نمی بوسم لب پیمانه ی می / پریشان و جگر خون تو هستم

بیا که بریم به مزارملا ممد جان/ سیل گل لاله زار واوا دلبر جان

در زمان حکومت تیموریان بر هرات رسم بر این بود که روز اول نوروز مردمان از سراسر قلمرو برای برپایی جشن عید خود را به مزارشریف می رساندند . قافله ای از بزرگان و شاعران و ادبای سرزمین به سوی بارگاه موسوم به مولا علی به راه می افتادند ، اگر عشاق و نامزادها به این کاروان ملحق می شدند می توانستند همان روز با هزینه ی دولت عروسی کنند. روز اول نوروز دشت های مزار شریف پر می شود از گل های سرخ لاله و در واقع رفتن به مزار همراه با ملا ممد جان و تماشای لاله زار کنایه از عروسی و وصال یار است همان طور که در بیت اول این ترانه امده است .


حجم : 1.75 mb

Sunday, November 25, 2012

مشهد/عاشورا/تصویر

1

2
3
4
5
6

سلام ای غم

یکی می گفت : محرم را دوست ندارم ، چرا که چهره ی شهر سیاه می شود ، ادم ها لباس های تیره می پوشند ، مردم گریه می کنند و بر سر و صورت می زنند ، زنجیر و قمه است که بر پیکر ها و سرها فرود می اید ، محرم را دوست ندارم ، زیرا همه جایش غمین است .اوای لعن و نفرین از هر کوی می اید .

دیگری گفت : محرم را دوست دارم ،چرا که دیگر دیوانگان و بی خانمان ها ، معتاد ها و ترد شده های این دنیا ، سر گرسنه به زمین نمی گذارند ، درب هر مجلس و محفل برای همه انها باز است . چایی و شربت و قند کام ولگرده های تشنه را سیراب می کند.

اما جدای از همه ی اینها چرا غم انقدر شیرین است؟ خیلی از ادم ها دوستش دارند. شاعران به او سلام می کنند ، عشاق سنگش را به سینه می زنند ، دوست داری ابرهای سیاهش اسمان قلبت را بارانی کند. در مرارت های دهر عده ای ان را همچون شراب سرخ به جام می زنند و می نوشند . شاید ، شاید مسکنی ست بر رنج های ادم ها ، شاید غم ،  اب سردی ست بر اتش دل. پس سلام ، سلام ای  غم .

سلام ای  غم ( اثر پل – الوار  / بر گردان : نادر نادر پور)

تو را بدرود می گویم

تو را در نقش های سقف می بینم

تو را در چشم های دوست می جویم

تو تنها تیره بختی نیستی ، زیرا

که لبهای سیه روزان

تو را با نوشخندی جلوه می بخشند

سلام ای غم

سلام ای عشق پیکرهای مهر انگیز

سلام ای نیروی پنهان

که عشق پاک، چون روحی مجرد از تو می زاید

سلام ای غم

سلام ای چهره ی نومید

سلام ای صورت زیبا

Thursday, November 8, 2012

پشت کوه قاف

 "روزی از روزها ، دخترهای ابادی برای اوردن علف راهی صحرا می شوند، ناگهان خرسی به انها حمله می کند ، هر یک پای به فرار می گذارند ، از ان میان یک دختر به چنگال خرس گرفتار می اید . خرس هم او را با خود به خانه می برد و با او ازدواج می کند.
دختر هیچ چاره ای برای گریز از غار خرس نداشت ، زیرا وقتی خرس بیرون می رفت سنگ بزرگی بر دهانه ی ان می گذاشت .پس از سالها انها صاحب دو فرزند شدند اما هیچ گاه فکر فرار از سر دختر دور نشد . او هر چه موی از بدن خرس می ریخت جمع می کرد و می رشت . وقتی که موهای رشته شده به گلوله بزرگی تبدیل شد دختر منتظر نشست تا خرس بیرون شود. انگاه سر نخ به دست گرفت و گلوله را از سوراخی به بیرون رها کرد. "
این قسمتی از داستان "مهر فرزند"  از کتاب "پشت کوه قاف" است.
پشت کوه قاف کتابی است حاوی روایت های  عامیانه مردمان قوم هزاره افغانستان به کوشش و جمع اوری محمد جواد خاوری نویسنده  افغان.
پشت کوه قاف
در این کتاب 16 قصه وجود دارد که مستقیما از زبان راویان انها ضبط شده و به رشته تحریر درامده است . در انتهای کتاب نام راویها که از میان مردمان عادی جامعه هستند ذکر شده که تفاوت سن انها از 20 سال تا 75 سال است بسیاری از انها بی سواد هستند و قصه ها سینه به سینه نقل شده  و به انها رسیده است .
محمد جواد خاوری که خود هزاره است معتقد است این بخش از هویت این قوم ارام ارام رو به فناست و دیگر ان قصه ها همراه با از میان رفتن قصه گویانش نیست و نابود می شوند. پس باید کمر همت بست تا لااقل بتوان بخشی از ان را مکتوب کرد و نگاه داشت .
متن قصه هابه فارسی روان نوشته شده و در انتها معنای بسیاری از لغات و اصطلاحات هزاره ای به فارسی ایرانی امده است .
گرایش به داستان و داستان گویی در میان هزاره های افغانستان ریشه ای به درازای تاریخ دارد . اقلیم خشن و خشک که تنها می شود تابستان و بهار به کار پرداخت و پاییز و زمستان سخت همه مردمان این بخش از افغانستان را ماه ها درون خانه ها حبس می کند باعث شده که انها برای گذران این مدت طولانی ، دور هم حلقه زنند و شاهنامه بخوانند و قصه بگویند .
مادر بزرگ ها از دیوهای ته چاه بگویند که با قوقری ها بازی می کنند ، پادشاهانی که ادعای خدایی دارند ، پیر های خارکشی که خشت های طلا از میان پشتکی های خارشان پیدا می کنند. دخترهایی که اروزی امدن پسر پادشاه را در خواب هایشان می بینند ، خواهرانی که همه ی رزق و روزی شان یک عدد بسراق است که از موری خانه هر روز خدا به انها می رسد و شکم شان سیر نمی شود ، تا دختری که مادرش او را " یک من خور صد من رش " صدا می زند ، فرشته هایی که برای کمک به ادمی زاد ها به زمین می ایند ،  همه و همه باعث می شود چشم از این کتاب بر ندارید .
بخشی دیگر از داستان مهر فرزند:
" سر گلوله ی نخ را مزدورها و بچیکس هایی که برای کندن علف امده بودند پیدا می کنند ، ونخ انها را تا دهانه ی غار می کشاند ، دختر نجات پیدا می کند ، شب هنگام خرس به خانه می اید و در غار را باز می بیند ، زنش نیست و می بیند که فرار کرده است . شب را شب بلند شد و به ابادی امد . خانه خسور و خسور مادر را پیدا کرد و از پشت در صدا زد:
" بچه ونگ ونگ ، دختر وق وق ، چپات زدم ساکت نشدند. بیا خانه" یعنی بچه ها گریه می کنند ، هر چه انها را چپات زدم ساکت نشدند. بیا خانه انها تو را می خواهند.دختر دید که از بچه هایش نمی تواند دل بکند . سپس همراه خرس به طرف غار برگشت. "
 هر یک از این داستان های فولک ریشه در فرهنگ ما دارد . چه کسی می تواند بگوید که این خرس تمثیل مرد بد اخلاق و تند خویی نیست که زنش را در خانه حبس می کند؟ ، و ایا زندگی انها مثلی از ازدواج های ناخواسته نیست که تنها دوام و قوام انها اولاد هایی هستند که بوجود می ایند؟
بسراق : نوعی نان روغنی
موری : نورگیر ، سوراخی که برای هواکش در سقف خانه های قدیمی ایجاد می شود
مزدور: کارگر
قوقری: قورباغه
بچیکس: کارگر، مزدور
چپات: سیلی
پشتکی : بسته ی علف یا خار


Thursday, November 1, 2012

ترس

 
 پسرم من تو را به این دنیا نیاورده ام که شاهد ان باشم که با ترس زندگی می کنی ِ ترس مثل یک بیماری ست که می تواند در روح ادم ها نفوذ کند ِ پس اون رو همین جا بگذار و با خودت به روستای مان نیاور 
این بخشی از دیالوگ فیلم اپوکالیپتو است . رییس قبیله که با پسر و مردان قبیله به شکار رفته اند در راه با گروهی از مردان و زنان قبیله ی دیگر روبه رو می شوند که صورت هایشان از ترس سپید شده است.رییس قبیله متوجه تاثیر این رویداد روی فرزندش می شود و او را نصیحت می کند که ترس را با خودت به قبیله نیاور.
حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم خیلی از ما افغان ها تمام زندگی مان را با ترس گذرانده ایم . ترس از ناامنی ترس از همسایه دیوار به دیوار ترس از گرسنگی و قحطی.
مجاهدینی که با روسها می جنگیدند از کوه ها پایین شدند به روستا امدند و ما ترسیدیم نانشان و جایشان دادیم و انها فکر کردند حقشان است و دوباره امدند انقدر که دیگر محل رختخواب دخترهایمان را هم پرسیدند.
از شلاق های طالبان هم ترس خوردیم ترسیدیم سنگسارمان کند ترسیدیم در ملا عام دارمان بزند. هر چه گفتند کردیم .
مهاجر که شدیم از اتفاقات پشت سر و از انچه که قرار است پشت ان تپه های روبه رویمان باشد و از ان بی خبریم ترسیدیم . ترسیدیم که بچه و همسر زائومان در راه بمیرد .
چند بار از پدرهایمان شنیدیم باشیم که این صاحب کار از خدا بی خبر پول مان را می دهد یا نه ؟ خوب است . هیچ کداممان به یاد می اورد که مامور نیروی انتظامی دیده باشیم و جانمان نلرزیده باشد. انقدر روح و جانمان با ترس امیخته شد که برخی از ما ازخادم های یونیفرم پوش حرم امام رضا هم ترسیدیم .
همین امروز هم ازترس خروج نیرو های ناتو از افغانستان و دوباره به حرج و مرج کشیده شدن کشوراب خوش از گلویمان پایین نمی رود.ما افغان ها هنوز هم با ترس زندگی می کنیم. پدر مادرهایمان به ما یاد نداده اند که " فرزندم نترس . من تو را به این دنیا نیاورده ام که ببینم با ترس زندگی کنی" .

Thursday, October 25, 2012

سبیل

پسر ها وقتی کمی جوان تر می شوند و به قولی پشت لب سبز می کنند ، دوست دارند مدتی انها را نگه دارند چون باعث این می شود که قیافه کمی عوض شود ، حالت مردانگی کاذب را می توان در تک تک ان موهای لاغر و باریک و پرز مانند دید ، همان هایی که اگر همه شان را جمع کنی به اندازه یک تار مو کلفتی ندارند.

sebil
به هر حال دوست داری انها باشند تا قیافه ات از ان حالت دخترانه به در اید . کمی دیگر که می گذرد موهای چانه و گونه هم رشد می کنند . اما خیلی ها این قلم را دیگر دوست ندارند . بنابر این در اولین فرصت یک تیغ بر می دارند و صورتشان را به اصطلاح "چپه تراش" می کنند که ان سیخ سیخ ها هم نمانند.

بی راه نیست اگر بگوییم همان طور که یک مرد از صورت پرکرک و موی یک زن خوشش نمی اید ، به همان اندازه زنها از صورت های تراشیده و صاف و صوف مردها بیزارند . زیرا به نوعی این صورت تراشیده انها را به یاد نوع خودشان می اندازد. برخی از خانم ها هم هستند که از سبیل خوششان نمی اید و برخی تنها از ریش بیزارند.

بگذارید بخشی از داستان " سبیل " نوشته گی دو موپاسان را بخوانیم که از زبان یک خانم ، سبیل را توصیف کرده است .

"آه! لوسي عزيزم هرگز اجازه نده كه يك مرد بدون سبيل تو را ببوسد. بوسه‌هايش هيچ لطفي ندارند هيچ، هيچ! اين بوسه ديگر آن جذابيت، آن لطافت و آن... نمك، بله اين بوسه نمك بوسه‌ي واقعي را ندارد. سبيل، نمك بوسه است. تصور كن كه يك پوست خشك... يا مرطوب را با لبت تماس دهند، اين است نوازش يك مرد اصلاح كرده. مسلماً به زحمتش نمي‌ارزد."

بله سبیل چیزی ست که برای ما افغان ها کمی مسخره تر از دیگر ملل است. سبیل باید همه جایش پت و پهن باشد نه اینکه مثل سبیل های پسر عموی چنگیز خان مغول دنباله اش بلند و وسط ان ناپیدا باشد. برای همین است که خیلی از ما افغان ها بخصوص هزاره ها ترجیح می دهیم ان را از بیخ و بن بتراشیم که نبودش به بودنش شرف دارد .

حالا همان گونه که زندگی ها ماشینی و سریع شده و حال و احوالی برای کسی نمانده ، همه عجله دارند ، مردها هم دیگر وقتی برای اصلاح سبیل و ریش و اینها ندارند، می گویند بهترین راه همان ژیلت است که از یک کنار شروع کنی و همه را بتراشی ، دیگر کمتر می توان مثل پدر و پدر بزرگها یک شانه کوچک ، اینه و یک روز افتابی را دید که روی صندلی توی حیاط نشسته اند و لب بالایی را کش داده اند و در اینه می نگرند تا اضافات موها را پیدا کنند و بتراشند .

اما گاهی هم می شود که می توان از سبیل و ریش بعنوان یک سپر دفاعی استفاده کرد ، اری جوان هایی که از ایران راهی افغانستان می شوند خیلی هایشان دوست دارند ریش و سبیل بگذارند تا کمی از ان حالت بچه جوانی بر در ایند، چون که در راه از سوی ادم های بد چشم و مغرض مورد ازار قرار نگیرند .

بخش دیگر از داستان " سبیل " نوشته " گی دو موپاسان" :

من فكر مي‌كنم سبيل اول خيلي دلپذير قلقلك مي‌دهد. قبل از لب احساسش مي‌كنيم و لرزشي مطبوع را در تمام بدن تا نوك انگشتان پا ايجاد مي‌كند. اين سبيل است كه نوازش مي‌كند و پوست را مي‌لرزاند و به اعصاب اين لرزش دلپذير را مي‌دهد كه باعث ادا كردن يك «آخِ» كوچك مي‌شود انگار كه خيلي سردت باشد. و روي گردن! بله، هرگز سبيلي را روي گردنت احساس كرده‌اي؟ اين حس نيمه مستت مي‌كند، منقبضت مي‌كند، تا پشتت پايين مي‌آيد، و تا نوك انگشتانت مي‌دود. آدم به خود مي‌پيچد، شانه‌ها را تكان مي‌دهد و سر را به عقب برمي‌گرداند. هم دلت مي‌خواهد فرار كني و هم بماني؛ هم پرستيدني‌ست و هم محرك خشم! اما چه‌قدر خوب است!

Friday, October 12, 2012

دختر کته

میان ما افغان ها اصطلاحی ست به نام " دختر کته" . دختر کته ترکیبی است از دوکلمه دختر و کته است. کته به معنای بزرگ. یعنی دختری که بزرگ شده است. اگر چه در فرهنگ افغان ها در کل دخترها دارای محدودیت های زیادی هستند اما مرحله دختر کتگی کوهی از محدودیت های جدید را جلوی پای دختر می گذارد.
مادر ها چارچوب حواسشان به دختر کته است . مدام شماتت می شود این کار را بکن ان را نکن این بد است ان خوب است . دختر کوچولوی دیروز که حالا سینه هایش بزرگ شده ، از این وضعیت احساس خوبی ندارد و برای کوچک نشان دادن ان به دیگران قوز می کند. دختر کته ها نباید بلند بلند بخندند اخر بد است مردم چه بگویند ؟
او حق ندارد در مجلس مختلط و میان پسر ها و مردان فامیل بنشیند ، وگرنه زن های فامیل می گویند که او سبک است و حرف در می اورند. اصولا ضرب المثلی هم وجود دارد با این مضمون " دختر کته شدی که نمی شود تو را دید ؟ " .تصویر تزیینی
اری دختر کته را نمی توان دید ، او اصلا وجود ندارد ، در اتاق دیگر خانه یا در زیر زمین جای اوست . گاهی مردان فامیل از دیدن ناگهانی دختر کته انگشت حیرت به دهان می گزند که نام خدا چقدر کلان شده است.
دختر کته سخن نمی گوید که مباد اوازش را غیر بشنود . روی می گیرد که سیمایش را افتاب نبیند و از این روست که حافظ سال ها قبل گفته است:
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران / بگشای لب که فریاد از مرد و زن براید.
این طور است که در بسیاری از ازدواج ها البته در افغانستان اصولا دیدن روی زوج ها فقط وفقط شب عروسی امکان دارد ، البته برای ما مهاجرهای افغان در ایران و سایر نقاط این محدودیت دیگر برداشته شده ، یعنی خانواده ها امکان صحبت و تبادل ارا را می دهند قبل از ازدواج ، اما خیلی از ازدواج های سنتی در گذشته و بسیاری همین امروز هم بدون دیدن روی دختر انجام می شود ، دختر هر چه پوشیده تر و ناپیداتر گران بها تر.
کسی چه می داند چند هزار عقده فروخورده درون دل این دخترها جای دارد ، چه حرف ها و کلماتی ست که انها می خواهند بگویند و نمی توانند ، ترس از رسوایی ، ترس از غیرت بابا ، رگ گردن برادر،  ترس از اه مادر کدام را می توان به جان خرید .
رمان " ناشاد " اثر تازه ی نویسنده افغان  محمد حسین محمدی قصه یک دختر کته است . مادرش نام او را ناشاد گذاشته است شاید برای این که از او راضی نیست . رمان داستان محدودیتها وکشفیات یک زن جوان از بدن خویش است . دختری که در یک زیر زمین زندگی می کند و حق بیرون امدن از ان را ندارد.
خیلی دوست دارم این رمان را که در کابل منتشر شده بدست اورم ، تا از سرانجام ناشاد اگاه شوم
 . 

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...