Wednesday, December 18, 2013

دنبوره ساز شیطانی

 

 

 

وقتی افغان ها خسته از کار روزانه به منزل می امدند تا دمی بیاسایند غیر از نوشیدن چای سبز یا سیاه که خستگی را از تن می زدود، یک چیز دیگر هم به قول معروف دمشان را راست می کرد *،  پیش از امدن عصر تکنولوژی کاست و سی دی و پخش و موبایل در میان افغان ها موسیقی ان هم از نوع زنده اش باب بود ، دمبوره یا دنبوره .

مردم برای دمبوره نوازها سر و دست می شکنند ، دمبوره نوازی در فرهنگ عامه کاری شیطانی ولی محبوب است همانند سیب ممنوعه در بهشت . ملاها مردم را از نواختن ان منع می کنند اما مردمان خسته ، ادم های سرخوش ، بچه جوان ها وقتی گرد هم می ایند دیگر سخن ملا را برای لحظاتی می گذارند پشت در ، دنبوره نواز ذاتا شاعر هم هست ، می نوازد و فی البداهه شعر می گوید .

سر کوه بلند سیم و ستاره

طلبگارم شده مرد هزاره

سون روییش ببین بینی نداره

سون پاییش ببین چپلی* نداره

این حرف های دختر اولی ست . گفتگو میان دو دختر سید است که هر دو از خواستگاری مرد هزاره می گویند ( با این توضیح که برخی و یا بسیاری از سید های افغانستان از ازدواج دختران سید با مردان طایفه هزاره  جلوگیری می کنند و مخالف ان هستند )

دختر دوم :

سر کوه بلن سیم و ستاره

طلبگارم شده مرد هزاره

جوان کاکه است پروا نداره

سرم اشیق شوده چاره نداره

و این پاسخ مرد هزاره است :

دنیا بی اشوقی مزه نداره

اشوقی کته و ریزه نداره

بیا او دختر زیبای پیر جان

اشوقی سید و ازره *  نداره

باورش سخت است ولی این تکه ی چوب درخت توت با یک کاسه و دسته ی بلند و تاری که از روده حیوان و سیم یا ابریشم ساخته می شد بیشتر از هر شبکه ی تلوزیونی سرگرمی می افرید و جدای از ان ذوق ها را غنی می کرد که مردم کنار هم مسائل و مشکلات و دردهایشان را دوبیتی کنن و با نوای ان در امیزند که رنج دنیا کم شود و غم دنیا گوم .

در دورترین مرغداری ها و گاوداری ها هم می شود با یک تکه چوب و کمی سلیقه مشابهش را ساخت و نواخت ، خیلی ها می گویند که همین دنبوره عاملی بوده است برای زنده ماندن ادبیات شفاهی هزاره ها ، اگر کمی گوشهایتان را تیز کنید می توانید از پستوی خانه ها صدای خاله ها را بشنوید که ارام ارام به هنگام طبخ غذا دوبیتی می خوانند .

سر کوی بلند زردک نمو شه / دل دختر د پیر مردک نمو شه

" همان طور که بالای کوه بلند هویج نمی روید / دردل دختران جوان هیچ عشقی به پیر مردها بوجود نخواهد امد ".

محتوای بسیاری از دوبیتی ها و اشعاری که با دنبوره خوانده می شود شامل این موضوعاتند وصف معشوق ، گلایه از دنیا ، هجران و جدایی از یار ، شکایت از روزگار، قدرشناسی از معشوق ، عذر و التماس ، گلایه از تنگدستی و سختی روزگار و نیز اظهار صداقت و اخلاص .

عارف شاداب ترانه خوان جوان هزاره و دوستانش در این ویدئو و در یک مجلس خصوصی همراه با ساز دنبوره از ضیائ سلطانی موسیقی فولک افغان را اجرا کرده است .

د دنیا غیر جوانی ندیدوم

بغیر از غم روی شادی ندیدوم

بغیر از غم روی شادی ر خیره

د خاو دیدوم د بیداری ندیدوم

.............

ز کف عمر جوانی رفت و افسوس

بهار زندگانی رفت و افسوس

نگفتم راز دیل یک دم به پیشش

ز نزدم یار جانی رفت و افسوسziasoltani

دانلود ویدئو حجم : 16 mb

دانلود فایل صدا  برای انهایی که اینترنت پر سرعت ندارند / حجم 4.6 mb

* دمشان را راست می کردند = خستگی در می اوردند . استراحت می کردند

*چپلی=دمپایی

* ازره = هزاره

 

دعا نکرده ام

سال هاست دعا نکرده ام

 

گویند " الدعا مخ العباده"

 

عبادت من ، دیوانه است

 

دیوانگان را بازخواستی نیست

 

امشب اما برایت

 

دست به اسمان خواهم برد

 

در شبی تیره و سخت

 

روحم از سقف برون خواهد شد

 

برای تو

 

که از خرابه های گلشهر

 

به خرابه های شام رفته ای

 

هم رزمانت عاشق زینبند

 

اما بر قلب هایشان

 

تیر دخترکان تک تیر انداز چچنی می نشیند

 

سالهاست دعا نکرده ام

 

امشب اما برایت

 

دست به اسمان خواهم برد

روستای مستضعفین

در انتهای خیابان " روح اباد " گلشهر فلکه ی کوچکی ست که در گوشه ای از ان پاسگاه قدیم قرار دارد از کنار همین پاسگاه قدیم که امروز متروکه شده خیابانی نمایان است که اگر وارد ان شوید در دو سوی تان مزارع سبزی دست هایش را برای تان باز می کند و یک خوش امد با بوی ریحان و گشنیز نثارتان می کند .

 

اگر همین خیابان را ادامه دهید چیزی نمی گذرد که به یک روستای کوچک می رسید ، روستای مستضعفین . بیشتر ساکنان مستضعفین افغان هستند و شاغل در مزارع اطراف همین مکان ، اینجا به معنای واقعی یک روستاست،  صدای خروس می اید، بوی پهن و گوسفند به مشام می رسد .

 

جاده ای که از ان یاد کردم این روستا را از گلشهر جدا می کند و اگر گلشهر کره زمین باشد روستای مستضعفین همچون قمری در کنار ان می درخشد ، پیش از این تصورم این بود که بچه های کوچک و کم سن و سال اینجا تنها برای رفتن به مدرسه دراین جاده رفت و امد می کنند و زنان چادری و مردان دوچرخه سوار برای خرید از بازار گلشهر طول این جاده را هر روز می پیمایند ،  اما در یک روز سرد زمستانی با دیدن ان پسرک کوچک چیز های دیگری هم دستگیرم شد .

 

ان وقت ها که نان هنوز ارزان و به سبد کالاهای گران نپیوسته بود ویک عضو از هر خانواده ای یک بغل نان به خانه می برد ، نانوایی ها مثل حالا خلوت نبود با سرد شدن هوا مردمان گلشهر از وحشت بی نانی به نانوایی ها هجوم می اوردند ، چه دعواها و چه زد و خوردهایی که هر روز اتفاق نمی افتاد . در میان این جمع من نیز از حمله کنندگان بودم چه که هوا سرد بود و شکم های گرسنه منتظر .تصویر تزیینی ست

 

انروز در ان صف لعنتی و در ان سرمای سگی یک پسر بچه ی کوچک درست پشت سرم بود . می شد تریک تریک دندانهایش را شنید که از سرما به هم می خورد ، یک تکه لباس کاموایی مندرس تنش بود شلوارش انقدر کوتاه بود که می شد علاوه بر دیدن مچ پایش قسمتی از زانویش را هم دید ، و یک دمپایی جلو بسته ی سبز پایش بود ، درست به سبزی تکه ی کوچک از اب بینیش که از یک سوراخ بیرون زده بود .

 

دو دستش را به هم گره می زد و هر از گاهی بخار دهانش را درون ان هاه هاه می کرد ، نامش اسماعیل بود و اینکه از روستای مستضعفین برای بردن نان امده بود. در ان ظهر سرد زمستانی انچه بیش از همه هنوز در ذهن من جای دارد ان لپ های سرخ و ترک ترک خورده و ان دست هایی بود که می شد سیاهی های لای ترک های ان را هم دید ، انقدر خشک بودند که گویی هرگز رنگ هیچ روغنی را ندیده بود ، گفتم : اسماعیل اگر خانه تان هیچ کرم و روغن و وازلین یافت نمی شود ، غذا که می خورید حتما در اشپزخانه روغن نباتی که دارید ، برو از مادرت کمی روغن نباتی بگیر بمال به دستها و صورتت ، شب ها قبل از خواب .

از حرفم متعجب شده بود اما به ان فکر می کرد ، نوبت گرفتن نانمان شد من زودتر گرفتم و راه افتادم و خداحافظی کردم ، در راه به او فکر می کردم و تصور اینکه او صحبتم را نفهمیده باشد ازارم می داد،  برگشتم و از نزدیکترین دکان یک کرم نرم کننده ارزان خریدم و دوباره به نانوایی بازگشتم ، خبری از اسماعیل نبود ، همه خیابان های اطراف را هم گشتم ، اب شده بود، همچون برف هایی که ارام ارام می بارید و به زمین نرسیده ، اب می شد

Wednesday, December 4, 2013

افتاب تعطیل

نشئگی و دیوانگی و تریاک ، مستی و شراب و سکس،  فلسفه و زن ، جنازه و مردار و گور ، بیهودگی زندگی و نوشتن نامه به کروموزوم های بدن خود ، همه و همه هذیان گویی های شاعر جوان افغان است ، کاوه ی جبران  در کتاب شعرش " افتاب تعطیل " .

بگذارمان که نشئه ی ادم دبل شود

دیوانگی و مستی امشب مثل شود

بگذار تا که مردم دنیا خبر شوند

با این شراب تلخ جهان عسل شود

پیش از این درباره کاوه جبران و کتاب " ترانه و تروریست " در این بلاگ صحبت شد. او در کتاب دومش  افتاب را تعطیل کرده است ، اما مگر افتاب هم تعطیل می شود ، افتاب در سرزمین کاوه جبران تعطیل است ، زیرا زندگی جز حسرت های فروخورده و سردرگمی های مدام چیزی برایش به ارمغان نیاورده ، تنها گه گاه یاد عشقی همچون مریم نوری ست در تاریکی .

بگذار یاد مریم و افکار مسخره

کم ، کم در این پیاله ی تیزاب حل شود

کتاب حاوی اشعاری ست با نگاه تلخ به زندگی و فناپذیری ان . از زنان هم  در این کتاب سخن رفته ، زن از نگاه شاعر در این کتاب به دو دسته تقسیم شده ، یک مادر و دو مریم یا همان عشق ، او یا خود را همچون کودکی می بیند که از مادر جدا افتاده یا همچون جوانی که در فراق یار است و زندگی برایش پریدن از اغوش مادر به اغوش یار است و حال که این چنین نشده سرگردان و پریشان احوال گشته است . aftab_tatil

مادر ببین که دربه دری عادتم شده

شبها شراب و لندغری عادتم شده

شب ها و روزها شده من خانه نیستم

اصلا به زنده گی سر سوزن .. نه نیستم

یک سو شراب و شعر و جهانی شبیه گور

یک سو چخوف و نیچه و لعنت به بوف کور

یک سو فرارو نفرتی از هر چه ادم است

یک سو دلی که سخت گرفتار مریم است

شاعر در ابتدا و مطلع کتاب نامه ای نوشته است برای شخصی و یا چیزی عجیب ، برای کروموزوم هایش و به اصطلاح درد دلی ست از جهان پیرامون و از جنگ و اشغال موطنش

"  کروموی عزیز.....

در کودکی به من گفته اند که لای پاهای هیچ کس حتا خودت نگاه نکن که به دوزخ می روی در انجا اتش می گیری و میسوزی ، به من گفته اند که حتا نام این چیز ها را نبر که قهر خدای عزو جل را بر می انگیزد، خدا خیلی خیلی بزرگ بود کرومو ، من ازش می ترسیدم و انگاه هم ترسیدم .

به لای پای هیچ کس نگاه نکردم حتا خودم ، وقتی می شاشیدم سرم را بالا می گرفتم تا اتش  نگیرم اما یک روز بچه های همسایه به من گفتند : پدر و مادرم کار بدی را باهم کردند که من پیدا شدم . این شاید  اولین جرقه ی وحشتناک در ذهنم بود ولی نمی دانم که این همه پدر و مادرها در اتش دوزخ خواهند سوخت یا نه ؟ .....

کرومی عزیز

زندگی در اینجا به دو تا برج وابسته است ، وقتی از هم می پاشند ، کروموزوم هایی از ان سوی ابها می ایند  و تو در اینجا یاد می گیری درس بخوانی و مغز گنده ات را از اطلاعات پر می کنی ، عاشق می شوی اما مریم با ادم بی پول ، احساساتی و دیوانه دوست نمی شود .خانواده ات از ادم بیکار و ولگرد بدشان می اید ........... نفرین به کاپیتالیزم ...... بعد از اینکه برج ها را زدند تو می توانی اینجا همه چیز پیدا کنی مثلا " دوست دختر ، قوطی های خالی پپسی ، تاریخ پنج هزار ساله ، فلم های شاهرخ خان، دیازپام ، البوم های شکیرا ، غیرت افغانی ، حساب بانکی ، ویسکی جک دانیل ، دیوان حافظ ، زندگی نامه نیچه ، دوستان نامرد ،............ راستی یادم رفت . جنس خاکمان هم از تروریست است. زوم ،  اگر تریاکی نشویم ، اگر از گرسنگی و سرما نمیریم ، اگر از بمب های امریکایی جان سالم بدر بریم ، حتما وقتی یک نفر انتحار کند جزو صد کشته شده هستیم ، هیچ کس برای ما گریه نخواهد کرد .. . "

افتاب تعطیل

کاوه جبران

ناشر:انجمن قلم افغانستان

بنگاه انتشارات میوند کابل

Wednesday, November 27, 2013

مال حرام

مادرم می گفت این ها را نخورید ، اگر خوردید مطمئن باشید که در شکم هایتان مار می شوند ، اخر این ها مال حرام است فقط باید بشکنید و پوست هایش را بیندازید دور و مغزها را سالم در اورید ، کار سختی بود 2 منش می شد 6 کیلو یعنی باید شش کیلو پسته را بشکنی انوقت از این شش کیلو باید 3 کیلو مغز تحویل صاحب کار دهی . peste_shekani

یک چادر کف خانه پهن می شد و انوقت یک تکه سنگ و چند تا چکش ، صدای چکش ها فضای خانه را پر می کرد ، اولش اشتیاق داشتی و دوست داشتی همه شان را بشکنی اما بعد وقتی چکش دمار از انگشت اشاره ی دست چپت می اورد کم کم بدت می امد ، همه خانه های مهاجرین  گلشهری پسته می اوردند و رقابتی بود ، ووقتی می شنیدی خانه همسایه دو من پسته اش را تحویل داده و دو من جدید اورده ، درد سرانگشت هایت را فراموش می کردی ، بعدها عنبرهای مخصوص پسته شکنی به بازار امد ان هم ساخته دست اهنگرهای با استعداد افغان ، قیمتش 600 تومان بود و برای خرید یکی از ان ها باید 3 من پسته می شکستی ، کمی کار را راحت می کرد اما مرهمی برای سرانگشت اشاره ات نبود .

حالا وقتی پسته را می شکنی نیاز بود با انگشت شصتت هم ان را باز کنی ، و ارام ارام ان هم زخم می شد . فکر می کردیم این پسته ها همه اش مال رفسنجان است و از باغ های پسته ی اقای رفسنجانی ، بزرگتر ها می گفتند و ما می گفتیم خوشا به حال اقای رفسنجانی ،  با این همه پسته چکار می کند اخر این ها همه مال حرام است ، نمی تواند بخورد پس چکار می کند .

جنگ ایران و عراق بود و زندگی سخت ، برای مهاجر ها سخت تر ، روزی که پسته های خندان برایمان می اوردند خوشحال بودیم ، لبخند پسته های خندان به ما می گفت عنبر و چکش را بیندازید دور و تنها با دستهای خالی می شد کار کرد ، پوست های پسته را می دادیم به پیر مرد فقیر سر کوچه ، اخر او پولی نداشت که نفت بخرد ، یک بخاری چوبی داشت که به جای چوب پوست پسته داخلش می ریخت .

سالها از ان روزها می گذرند و هنوز هم وقتی پسته می بینم فکر می کنم اینها مال حرام است و نباید خورد .

Wednesday, November 6, 2013

کیل کیلگ

 

با کسی صحبت می کردم ان هم روی دوچرخه و سعی می کردم خودم را نگه دارم تا حرف تمام شود که ناگاه پیرمردی سیه چرده ، کوتاه قامت با وسکت ( جلیقه) روشن مرا سخت مورد شماتت قرار داد " برو دیگه ...کیل کیلگ ، کیل کیلگ ...". نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و به عوض عذر خواهی از بنده خدا، خندیدم و او راهش را گرفت و رفت با ابروهای در هم گره کرده و عصبانی.

 

داستان از این قرار است که من راه ان بینوا را سد کرده بودم و او چند باری سعی کرده بود از راه بگذرد ، اما خنده ی من به این دلیل نبود ، بلکه شادی و شعفی بود از اینکه تکه ای از اصیلترین لهجه و کلام زبان مادری ام را می شنیدم ، چیزی که در ایران زیاد نمی توان شنید .

 

" کیل کیلگ ...کیل کیلگ" ، کیل یعنی " کج " اعتراض مرد این بود که تو چرا انقدر کج و راست می شوی برو دیگر و راه را باز کن " و همه می دانند که فرمان دوچرخه باید مدام کج و راست شود تا بتوان تعادل را حفظ کرد .

 

ناگاه یاد زبان از یاد رفته ی هزارگی افتادم با ان تکه های شیرینش ، و اصطلاحاتی که گه گاه از مادرم شنیده بودم که امروز بیخی (کاملا) از یاد رفته ست.

 

" نیر غیلده نکو" .......نیر غیلده یعنی " نرغولیدن" یعنی اینکه " مانند غول های نر همه چیز را بر هم نزن و ارام باش" همین یک کلمه به تنهایی معادل  یک خط صحبت کردن در زبان فارسی ست ،

 

"نه نه خوره  زیارت دلجی کدوم ". یعنی مادرم را به زیارت بردم و تا زیارت او را همراهی کردم .

 

" امشاو شاو نگایه " امشب شبه قدر است ، شب نگاه ترکیبی ست از شب و نگاه یا همان چشمان،  یعنی شبی که دیده باید در ان باز باشد .

 

" پی دمون خوره خیشپه کو " یعنی " پاییدن دامن لباست را بچلان "

 

" ایقیس اولوجی نکو" ، اولوجی یعنی گریه ناجور یعنی انقدر با ان صدای دلخراشت گریه و زاری نکن.

 

" الی مه " یعنی " محبوبم ، عزیزم ".

 

بهترین منبع برای شنیدن اصوات هزارگی برای منه افغان دور از وطن همین اهنگ های هزارگی ست ، ترانه بینفشه یا همان " بنفشه " با صدای دو خواننده افغان ضیا سلطانی و عارف شاداب همراه ساز دنبوره ، برای همه ی انهایی که محبوبی بنام بنفشه دارند و یا روزگاری داشته اند.

 

عجب روزم سیا شد و بینفشه / دل از دلبند جدا شد و بینفشه

 

اوف... پدر روز جدایی ره نالد / جدایی از کجا شد و بینفشه

 

دیل مه تیکه تیکه شد از برای تو / تا کی یه بیشینوم چیشیم ده رای تو

 

" دل من برای تو تکه تکه گشته است / تا چه زمانی چشم به راه تو بنشینم "

 

اوف .. شونیدوم کی ناجوری بینفشه / د جان عاشقو درد و بلای تو

 

شنیده ام که حالت خوب نیست بنفشه / همه ی درد ها و غم هایت به جان عاشقان باد"

 

دانلود ترانه " بینفشه "

 

حجم : 3.94 mb

 

Friday, October 25, 2013

ناشاد

 

(می شنوی " او دختر"

می شنوی " او دختر پدر لعنت"

اما در سرت سختی می کند که از جای بخیزی ...)

رمان ناشاد این طور اغاز می شود ، صبح است و با فحش و دشنام های اغا صاحب که پدر است به "ناشاد "که دختر اوست تا او را از خواب بیدار کند  ، مادرش او را "ناشاد "صدا می کند. که باز هم نوعی دشنام است مانند خیر ندیده و امثال ان . یعنی ای کسی که هیچ شادی در تو نیست و وجودت مالامال از غم است . یا به قول بوبو (مادر ناشاد):

" دختر بودش یک غم است و نبودش دیگر غم " . nashad

رمان ناشاد نوشته ی محمد حسین محمدی ما را می برد به سنتی ترین بخش های جامعه افغانستان ، و اینه ای ست از سیمای زن در این گوشه از دنیا ، دختری که از جبر پدر و مادر و وجود طالبان که مزار را  اشغال کرده اند مجبور است تمامی روز را در زیر خانه یا زیر زمین منزل سر کند ، حق بیرون امدن و حتا به دستشویی رفتن (و عوض کردن لته ی  بی نمازی اش) را بدون اجازه انها ندارد.

دختری جوان با پدر و مادری پیر و فرتوت با عقایدی سخت سنتی روزگار می گذراند ، این کتاب دایره المعارفی ست از حرف ها و اصطلاحات و سخن هایی که به گوش من  افغان اشناست . احساس می کنم همه ی انها را روزگاری این سو و ان سو شنیده ام .

" موی هایت دراز هستند موی هایت بیخی دراز شده اند ، دلت می شود موی هایت را بچه گانه قیچی کنی ، اما بوبو می گوید : موی نمود زن است ، نمود زن به همین موی هاست ، زن بی موی مثل باغ بی درخت است"

" دختر نبودش خوب ، باز اگر بود یا در خانه ی شوی باشه یا در گور...  "

محمد حسین محمدی رمانش را از زبان یک زن می نویسد و حالات و جزییات بسیار ظریف زن بودن را با مهارت تمام به نمایش می گذارد ، با این که او نویسندگی را در ایران فرا گرفته و علی القاعده باید بسیار به اصطلاح تمیز نویس و منزه کار باشد ولی اصلا این طور نیست و بی پروا از خصوصی ترین لحظات یک زن می گوید ، از تعفن خون هایی که بر لته ی بی نمازی نقش بسته تا دستشویی و غسل و حمام ، و از خلوت برادر با دختر دیوانه سور ( نیمه دیوانه) فقیر مامد ، همه ی اینها هیچ ازارت نمی دهند که او یک مرد است و این چیز ها را بر صفحه ی کاغذ اورده است .

"یادت است که لالایت را با دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد در این کاه‌‌خانه دیده بودی. آن روز همین‌طور آمده بودی تا ببینی که اگر ماکیانی تخمش را در این‌جا مانده باشد، جمع کنی که صدایی را شنیده بودی. پُس‌پُسک‌شان را اول که شنیده بودی، مانده بودی که کی استند که پُس‌پُسک می‌کنند.کی بود؟ آن‌وقت‌ها لالایت هنوز گریخته ایران نرفته بود. تا هنوز طالب‌ها مزار را نگرفته بودند. لالایت دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد را روی کاه‌ها خوابانده بود و یخن دختر... دیگر ایستاد نشده بودی. جانت لرزیده بود. تو را هیچ ندیده بودند. آن‌وقت نفست بند  آمده بود و احساس می‌کردی یک نفر کالای تو را لُچ کرده است. دروازه‌ی پشتی کاه‌خانه باز بود. مگر حالی همیشه بسته است تا کدام‌کس یا کدام تا شغال به حویلی ندرآید. همین‌جا ایستاده شده بودی و باز خودت را پس کش کرده و رفته بودی به بالاخانه و در گوشه‌یی چُملُک شده و خواب کرده بودی؛ اما فکر لالایت و دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد در کاه‌خانه رهایت نمی‌کرد و یخن باز و سینه‌های ، لچ و ... روی کاه‌‌ها... باز نفهمیده بودی که چه‌قدر تیر شده بود و آیا خواب رفته بودی و یا نی.

نویسنده بخوبی از احساسات یک زن جوان می نویسد و از حرف هایی که در درونش جریان دارد و نمی تواند انها را به زبان اورد . نکته ی دیگر این است که هیچ نام دیگری در سراسر کتاب برای این دختر نمی یابی جز همین ناشاد ، ناشاد حتا خودش هم نامش را به یاد ندارد.

"چند وقت است که نامت را نشنیده ای از زبان هیچ کس .  نامت چیست ، نامت بیخی از یادت رفته است .... این طور وقت ها دلت می شود که مردی باشد که نامت را ارام در گوشت زمزمه کند و تو سست شوی و خودت را تسلیمش کنی همه ی جانت را تسلیمش کنی .تسلیمش شوی تا فشار بدهد و کوفت جانت را بکشد ، تا تو ناله کنی مگر هیچ صدایت را نکشی ، لبهایت را دندان بگیری تا لبهایش نمانند که دیگر دندان بگیری لبهایت را.. "

رمان محمد حسین خواندنی ست ، می گویند برای شناخت اداب و رسوم و فرهنگ یک ملت به سراغ تاریخ ان ملت نروید ، بروید سراغ داستان ها و روایت ها و قصه های انها ، چرا که اصل زندگی و فرهنگ مردمان ملت ها در داستان های انهاست ، امروز جامعه زنان در افغانستان پیشرفت های بسیاری کرده است ، اما کاستیهای بسیاری هم وجود دارند ، جامعه مرد سالار بر زنها ظلم می کند اما محمد حسین در رمانش به یادمان می اورد که تنها مردان مقصر نیستند بلکه زنان هم بر زنان ظلم می کنند . سخنان و کلمات زن ستیزانه که همچون لوحی حکاکی شده بر دل " بوبو " مادر ناشاد کنده شده و او مدام انها رابرای دخترش یاد اوری می کند .

رمان ناشاد

انتشارات تاک

تحریر نخست : اسد 1388

بازنویسی : میران 1388

" با تشکر از علی ، تری و جاوید که این کتاب را از وطن برایم فرستادند".

Friday, October 4, 2013

یکصد جوراب

 

اه عزیزم جوراب که می بینم تو را به یاد می اورم. سیاه ،سفید ، خاکستری ، قهوه ای ، تابستانی نازک ، زمستانی کلفت . همه ادم های دنیا جوراب هایشان را پایشان می کنند و من ان را روی قلبم می گذارم ، اری حق داری تعجب کنی ، حتا حق داری هرگز مرا به یاد نیاوری ، مهربانم ،تو همیشه خدا سرت پشت ان پیشخوان مغازه بود و نفهمیدی ان کسی که مشتری دایمی این قلم جنس دکان بابایت بود من هستم.

اه که چقدر خدا خدا می کردم این بار که می ایم پدرت ان پشت نباشد. بعد از ظهرها گویی دعایم بیشتر مستجاب می شد. اه که چقدر غروب های این شهر دلگیرند، دلم برایت تنگ می شد می امدم و می دیدمت و با یک جفت جوراب به خانه بر می گشتم ، و حالا این صد جفت جوراب هم یک لنگه ی دلتنگی ام را پر نخواهند کرد.

زیبای من ، دوست داشتم تو اینجا بودی و من تنها یک جوراب داشتم و همان  را گم می کردم و تو ان را برایم پیدا می کردی ، اما حالا همه ی جوراب ها  ایجایند و تو گم شده ای، هفته هاست که دیگر بعد از ظهر ها ، دعاهایم مستجاب نمی شوند

Tuesday, September 24, 2013

زیبا کیست ؟

از نصایح رایج میان هزاره های قدیم افغانستان یعنی  پدران و نیاکان به  فرزندان این است " بچه ام بخور که چاق شوی ". از نظر قدیمی ها چاقی نشانه ی سلامتی و زیبایی ست و صد البته داشتن گونه های پر و روی سرخ و  یک شکم بر امده گویای این مطلب است که صاحب ان هرگز در زندگی رنگ فقر ندیده و از تمکن مالی برخوردار است و می شود روی او و حرف های او حساب باز کرد.

 

در نتیجه جلوه اش نزد دیگران بسیار قابل قبول است ، در عوض ادم های لاغر با گونه های فرورفته و رنگ زرد و اندامی تکیده نشان فقر و نداری و ضعف و صد البته زشتی ست. در واقع این عقیده ای بود که نه تنها میان مردم ما رواج داشت که سایرین هم این طور می اندیشیدند ، از جمله میان حاکمان ایران ، عکس های دوران شاهان قاجار پر از تصاویر زنان برگزیده حرم سرای سلطانی ست با قامت های کوتاه و اندامی گرد و صورتی که همچون قرص ماه می مانست .

 

 امروز اما اوضاع دگر گون شده ، زیبایی معنای دیگری دارد ، زیبایی از نظر خیلی ها بخصوص زنان یعنی که اصلا  و ابدا شکم نداشته باشی ، قامتت راست و باریک باشد ، صورتت اگر گرد و چاق نباشد بهتر است ، و گاهی از شدت ضعف دل دیگران به حالت بسوزد ، کمرباریک باشی و حجم باسنت از تمامی نقاط بدنت بیشتر باشد . انوقت می توانی انقدر به صورتت پنکک و سفید کننده بزنی و پوست صورتت را سفید کنی که ارواح سرگردان جلویت لنگ بیاندازند و دیگران با دیدنت به این فکر کنند که چرا ایشان انهمه ارد به صورتشان زده اند .

 

اگر در ایران باشی و مجبور به پوشش و حجاب می توانی موهایت را رنگ بزنی و قسمت زیادی از ان را از جلوی شال بیرون دهی و یا اگر موهایت انقدرها نباشد که از پشت همچون یال اسبان بیرون دهی یا انقدر نباشد که بتوانی ان را روی سر جمع کرده به ان حجم دلخواه دهی می توانی از این ترفند استفاده کنی ، یک گیره ی موی بزرگ زیر روسری یا شال به هیچ کجای ادم بر نمی خورد ، اگر باسنت انقدرها بزرگ نیست ، خوب می توانی یک گن باسن بزنی و یا برای لاغرتر نشان دادن تنت یک لباس مشکی ، تمام سال تنت باشد . اری این طور بهتر است ،

 

انوره دو بالزاک رمان نویس فرانسوی در کتاب " بابا گوریو " مادموازل ویکتورین تایفر یکی از شخصیت های داستانش را اینطور توصیف کرده است "  ویکتورین تایفر مانند دخترهای جوانی که به مرض یرقان مبتلا باشند رنگی پریده داشت و هر چند اندوه دائمی او با محیط این خانه هماهنگ بود و هر چند این محیط برایش ناراحت کننده بود و هر چند بینوا و مسکین بود مع هذا صورتش پیر نبود، حرکات او چابک و صدایش زنده بود.... قیافه ی زرد و گیسوان خرمایی و خشن او و اندام باریکش حکایت از ملاحتی می کرد که شعرای معاصر در مجسمه های ساخت قرون وسطی می دیدند. چشمان خاکستری او که با سیاهی مخلوط بود از ارامش و تسلیم خاص مسیحی ها حکایت می کرد... اگر نشاط مجلس رقصی رنگ های سرخ خود را به این چهره ی رنگ پریده می تابید و اگر خوشی های یک زندگی مرفه گونه های فرو رفته ی این دختر جوان را فربه و بر افروخته می کرد ، و اگر عشقی در این چشمان غمناک نوری می افکند ، ویکتورین می توانست با خوشگلترین دختران جوان رقابت کند " .

 

اما لئو تولستوی نویسنده نامدار روس توصیف دیگری از زیبایی زنان دارد ، شرح بی بدیل او از لب و دندان های همسر پرنس " لیزا بالکونسکایا" این چنین است:

 

" لب ظریف زبرینش ، که از کرکی لطیف سایه داشت ، نسبت به دندانهایش اندکی کوتاه بود ، اما به کیفیتی نمکین باز می شد و گاه نمکین تر از ان فرود می امد و برلب زیرینش قرار می گرفت و این نقص یعنی کوتاهی لب و دهان نیمه باز چنانکه همیشه در زن های به راستی جذاب صادق است، به شکل زیبا یی  ویژه جلوه می کرد که خاص او بود".

و برای مردان و پسران جوان جامعه ما این اب دیگر شور شده است ، فلسفه ی این که یک مرد چطور و یا چرا اصلا باید زیبا باشد برایم قابل درک نیست ، این حالت های موی مختلف و این همه روغن و واکس و زیر ابرو برداشتن های مدام و صورت های بخور زده ، سفید و ملایم و نرم برای چیست ؟ نمی دانم ، ایا زن ها می خواهند با موجوداتی که درست شبیه خودشان است ، البته با اندک تفاوت های کوچک همدم شوند .

 

Monday, September 16, 2013

بیگانه شوی نکو

برخی از جوانان افغان مهاجر در ایران گفته اند  به هنگام گرفتن مدارک شناسایی شان از اداره اتباع خارجی ، برگه ای جلوی روی انها گذاشته شده از انان خواسته می شود ان را امضا کنند، محتوای درون ان این است " تعهد می سپارم به هیچ وجه با یک دختر ایرانی ازدواج نکنم ".

 

چنین ممنوعیتی در مورد دختران افغان وجود ندارد، دختران افغان امروز بیشتر از هر وقت دیگری می توانند وارد دانشگاه شوند و به سطح علمی شان بیفزایند، اما چنین موقعیتی برای مردان افغان کمتر است و در نتیجه نوعی شکاف میان انها بوجود امده است. مردان افغان به لحاظ شغلی و سواد جذابیت کمتری دارند ، برای یک دختر لیسانسه سخت است که با پسری که معلوم نیست سیکل هم دارد یا ندارد ازدواج کند .

 

از طرفی شمار اندک مردان باسواد مهاجر در ایران هم مشکل اشتغال ، متناسب با مدرک تحصیلی شان دارند و باز این موضوع خود دلیل دیگری ست برای کمتر جذاب بودن انها در ازدواج ، بسیاری از انها نیز وضعیت مالی مناسبی ندارند ، در نتیجه همه می دانند چه می شود...

 

برای مردان مجرد افغان عرصه بسیار تنگ شده ، خاستگارانی که از خارج ایران و از اروپا برای بردن دختران افغان مهاجر می ایند عروسی شان را با دلارهای 3000 تومانی در مجلل ترین هتل ها و رستوران ها بر پا می کنند ، و برای دختران دانشجوی افغان ، پسران خاستگار ایرانی  پیدا شده است ،

 

خاستگار ایرانی می تواند بعد از ازدواج در مدت کوتاهی برای همسرش تابعیت ایرانی بگیرد ، وضع مالی و سواد مناسبی دارد ، ارث و میراث مناسبی از پدر و پدر بزرگ داماد می تواند اینده شان را تضمین کند .

 

مردان مهاجر افغان بواسطه ی دستور دولت نه می توانند عشق ایرانی داشته باشند و نه به دلایلی که گفته شد عشق افغان. خیلی از دختران افغان که ازدواج خارج از قوم می کنند توسط فامیل شان طرد می شوند فامیل ها و اقوام احساس غریبه بودن با داماد ایرانی دارند ، از طرفی قوم شوهر هم به این وصلت نگاه مثبتی ندارد و در پاره ای موارد  ان را باعث سر شکستگی می داند.

 

ونیز رسم و رسومات و عادات هر دو قوم بسیار با هم متفاوت است، دوستی  دارم که ایرانی ست و با دختری افغان ازدواج کرده است ،او همیشه متعجب است از مصرف این همه سیر در غذایی که می خورد و معتقد است غذاهای شما افغان ها خیلی چرب است و با ذائقه اش ناسازگار ، اما از ان سو دخترانی که شوهر ایرانی دارند می گویند ، یک چیز مردان ایرانی اصلا و ابدا جالب نیست و ان مخفی بودن میزان درامد انهاست ، انها به هیچ وجه در این مورد صادق نیستند و در عوض قادرند با فصاحت کلامی که دارند  تو را قانع کنند که این موضوع چندان اهمیتی ندارند.

 

احمد جاوید شریف ترانه خوان افغان در این ترانه پاپ ضمن ستایش از دخترافغان به او توصیه می کند.

 

" بیگانه شوی نکو غیر از وطندار "

 

دانلود ترانه " لیلی جان "

حجم 4:67

 

Monday, August 26, 2013

افغان پسرک قد و بالا داری

الا لب و دندان مرواری را قربان

الا شفای جان بیمارم تو باشی

الا عزیز و دلبر و یارم تو باشی

الا میان جمله خوبان گل اندام

الا گل مقبول و بی خارم تو باشی

ترانه های افغان پر از این قبیل  توصیف ها و وصف هاست  از زبان مردی که برای زن مورد علاقه اش همراه با اواهایی سوزناک یا موسیقی های شاد خوانده می شود در تلفیقی از ساز های کهن و یا نو. بسیاری از این توصیف ها انقدر جسمانی اند که دیگر در شنونده جای هیچ شکی باقی نیست که مورد خطاب چه کسی ست .

این ابیات همچون غزل های حافظ دو پهلو نیستند  تا کسانی بتوانند ادعا کنند که مقصود خواننده یا شاعر ، دلبریست از نوع  اسمانی اش و چه و چه ، انطور که همیشه در اینجا یعنی ایران به ما گفته اند و می گویند.

الا اسیر زیر لب خندیدنت من

الا به زیر چشم و پنهان دیدنت من  

الا خدا را ، نه گناهی نه خطایی

الا فدای بی سبب رنجیدنت من

این غزل ها و سخنان عاشقانه الفاظی ست که مردان برای زنان می خوانند ، اما اگر یک زن بخواهد در توصیف مرد مورد علاقه اش  شعری ،غزلی ، ترانه ای بخواند چه خواهد گفت ؟ مشکل همین جاست ، در فرهنگ افغانی ابراز علاقه ی زن به مرد امری نکوهیده پنداشته می شود ، بسیاری ان را موجب کسر شان و منزلت می دانند ، بسیاری می گویند زنان باید بر مسند ناز باشند ، نه نیاز و به همین سبب است که زنان نمی دانند از چه بگویند و از چه بخوانند .

برای افغان ها ترانه ملا ممد جان یک استثناست

بیا که بریم به مزار ملا ممد جان/سیل گل لاله زار واوا دلبرجان

برو به یار بگو یار تو امد/ گل نرگس خریدار تو امد

برو به یار بگو چشم تو روشن / همان یار وفادار تو امد

بیا ای یار که مجنون تو هستم / خراب لعل میگون تو هستم

نمی بوسم لب پیمانه ی می / پریشان و جگر خون تو هستم

از روزی که اولین زن خواننده افغان " میرمن پروین " به حسر خانگی خوانندگان زن پایان داد و مسئولین رادیوی ان زمان افغانستان به خانه اش رفتند و از پشت پرده صدایش را ضبط کردند، تنها دغدغه زنان این بود که بیایند و بخوانند و اینکه از چه بخوانند مشکلی بود که تا پیش از ان زیاد رویش فکر نشده بود ، انها امدند و همان اشعاری را خواندند که مردان برای زنان می خوانند.aryana saeed

 

افغان پسرک قدو بالا داری                                  

چشمای خمار ، رخ زیبا داری

ای صدقه شووم جد و اجداد تو را

در مهر و وفا دل دریا داری

چون من نبود بر رخت عاشق زار

بر خویش ببال که چو شیدا داری

عاشق به تو شد دخترای دنیا

ای جان بچگک تو چه ادا داری !

ترانه " افغان پسرک "

خواننده : اریانا سعید

حجم : 4.16 mb

 

Friday, August 16, 2013

چغندر خوی

 

کارگرهای مزارع چغندر بیشترشان یا زن هستند و یا پیرمردهای از کار افتاده یا بچه های کوچک ، چرا که برای صاحبان زمین نمی صرفد مزد مردان جوان را به انها بدهند بنابراین لشکری از این نوع ادم ها که با نصف حقوق هم کار می کردند همیشه خدا صبح علی الطلوع سر خیابانی در گلشهر جمع می شدند تا مینی بوس شان انها را به دورترین مزارع اطراف برساند.

 

تابستان های کودکی ام را همیشه کار کرده ام نه برای اینکه احتیاج به پول ان داشته ام بلکه همین طور،  فقط برای اینکه بیکار نباشم . اما بی بی ( مادر بزر گ) از سر تفنن کار نمی کرد ، بابو ( پدر بزرگ) سال ها بود از کارافتاده و فرتوت شده بود ، در خانه می ماند و ساعت 9 صبح ابگوشتش را روی والور ( چراغ نفتی ) بار می گذاشت تا بی بی شب از راه برسد ، خسته و کوفته و رنجور..

 

با خودم می گفتم چغندر خوی دیگر چه کاریست مگر کسی چغندر را هم می خواباند اصلا چغندر چه شکلی هست . به مزرعه که می رسیدیم دیگر کمرهای همه ی ما شکل صندلی های مینی بوس شده بود البته انهایی که روی صندلی نشسته بودند نه ما بچه هایی که همیشه خدا کف مینی بوس می نشستیم تا گشت های  پلیس راه ما را نبینند و مینی بوسمان  راجریمه نکنند ، همیشه 10 نفر بیش از ظرفیت سوار می شدیم .

 

به مزرعه که رسیدم دانستن خواباندن چغندر یعنی اینکه باید در ردیفی از گیاهان ضعیف و باریک  که پشت سر هم قرار گرفته اند بنیشینی و از10  تا 9 تایش را بکنی و بیندازی کنار و تنها یکی را بگذاری که فرصت رشد داشته باشد ، وسیله ای هم که این کار را با ان انجام می دادی یک دسته ی چوبی داشت که تیغه ی اهنی به ان وصل بود و می گفتندش " دیس خواو" یا همان " دست خواب " یا " شفره " ، برای من دسته اش انقدر بزرگ بود که به دستم جای نمی گرفت . بی بی همیشه سعی می کرد ردیف جلوی مرا خالی کند تا من از باقی کارگرها عقب نمانم ،

 

همیشه از سر کارگرمان که مرد جوانی بود متنفر بودم ، او همیشه بالای سر مان راه می رفت دستهایش را به پشتش گره می زد ، بدون اینکه کاری انجام دهد غرغر می کرد، و دو برابر ما هم مزد می گرفت ، با خودم می گفتم کار این دنیا چقدر وارونه و برعکس است این ادم با ان جوانی راه می رود و بابای جعفر با این پیری اش کار می کند تازه نصف او هم مزد می گیرد. بابای جعفر پیرمرد ریز اندام با صورتی چروکیده و خندان و عاشق گپ و گفت با پیرزن ها بود ، پیرزن ها و پیر مردها همیشه موضوعی برای صحبت داشتند اما ما پسرها و دخترهای جوان گروه ، هیچ گپ و گفتی با یکدیگر  نداشتیم تنها به هم نگاه می کردیم شاید برای این که ما از سرکارگر می ترسیدیم و انها از مادرهایشان شرم می کردند. اما برای مان رد و بدل شدن ان نگاه های دزدکی ، دنیایی از دلخوشی داشت وهر کسی از ظن خودش می شد یار دیگری و این احساس همچون نسیمی که گه گاه در بیایان می وزید و به تن عرق کرده مان می خورد دل انگیز بود و  رنج کار در ان هوای گرم را کم می کرد.

شب ها وقتی سر روی بالش می گذاشتم و صبح زود از خواب بیدار می شدم حس می کردم چقدر شب کوتاه است و چقدر زود افتاب طلوع می کند ، دلم را خوش می کردم به اینکه از تابستان همین چند روز مانده و مهر می اید و می روم مدرسه و دلم می سوخت برای پسرهای  دیگر گروه برای دخترهایی که تمام شدن تابستان فرقی به حالشان نمی کرد ، و حال که از انها می نویسم حتما عروس و داماد شده اند و نمی دانم روزگارشان به چه شکلی ست و  برای بی بی ام که دستهایش همیشه خدا خاکی بود ، برای بابای جعفر برای نه نه حسن و خداوند همه شان را رحمت کناد.

Sunday, July 28, 2013

بلندی های بادگیر

می گویند میان عشق و نفرت خطی ست به باریکی یک مو ، ادم ها می توانند به دیگری یا به همه دنیا عشق بورزند یا از ان متنفر باشند . مانند "هیث کلیف"  در رمان " بلندیهای بادگیر"  اثر " امیلی برانته"  ، این رمان را انقدر عاشقانه تفسیر کرده اند که ما فارسی زبان ها نامش را گذاشته ایم " عشق هرگز نمی میرد" ، که به نظرم زیاد مناسب این کتاب نیست . bolandihaye badgir

 

اقای ارنشاو ثروتمند ، از دسته عالی جناب هایی که از طبقه ی اشرافیت ویکتوریایی ست ، جوان بی کس و کار و کولی زاده ای را برای سرپرستی به ملک خویش می اورد که نامش هیث کلیف است ، این جوان که بهره ای از ادب و تربیت ندارد به زودی با فرزندان ارنشاو و باقی اهل خانه در تضاد قرار می گیرد ، هیندلی پسر ارنشاو رفتاری بد و تحقیر امیز با او دارد اما کاترین دختر ارنشاو به تدریج عاشق هیث کلیف می شود .

 

باقی داستان شرح ماجرای عشق نافرجام این دو است و اینکه کاترین علی رغم عشق بسیار به هیث کلیف تصمیم می گیرد با مرد دیگری ( ادگار)  ازدواج کند زیرا اعتقاد دارد اگر او و هیث کلیف ازدواج کنند هر دو تا اخر عمر  فقیر و بی چیز خواهند بود در حالی که با ازدواج با یک ادم ثروتمند می تواند کمک حال هیث کلیف نیز باشد .

 

اما جمله ای مشهور در این کتاب وجود دارد ، امیلی برانته نویسنده کتاب از زبان کاترین ان را بیان می کند ،" جنس روح ادم های عاشق یکی ست "

 

بخشی از کتاب :

 

" کاترین : من هیث کلیف را بدون توجه به قیافه و ثروت و این  مسائل دوست دارم انگار که یک روح در دو بدن هستیم ، اما روح ادگار شبیه من نیست ......  بدون هیث کلیف من در این دنیاغریبم . عشق من به ادگار مثل درختان بیشه است  که در اثر زمان و در زمستان بی برگ و بار می شود در حالی که عشق من به هیث کلیف همچون صخره ها پایدار است ... "

 

به شخصه ادم هایی را دیده ام که در زندگی شان به همه چیز رسیده اند فرزند ، خانه ، شغل ، ثروت و جایگاه اجتماعی اما همواره نظر به زندگی دیگری دارند و وقتی از کنه وجود چنین حالتی اگاه می شوی ، خواهی دانست که میان او و ان دیگری سالها قبل سر و سری وجود داشته است . این قبیل ادم ها هرگز خوشبختی واقعی را احساس نمی کنند .

 

هیث کلیف عمارت "وثرینگ هایتز " را ترک می کند و با کار بسیار ثروتمند می شود و دوباره باز می گردد ، اما برای انتقام ، انتقام از ادم های دو و برش ، او اندک اندک تبدیل به هیولایی می شود که از درد و رنج دیگران لذت می برد. با خواندن این کتاب هر چه بیشتر و بیشتر از او متنفر خواهید شد.

 

در این کتاب امیلی برانته از دو عمارت یاد می کند " وثرینگ هایتز" و " تراش کراس کرنج " که ماجراهای رمان  بیشتر در این دو مکان می گذرند. این دو مکان همانند قهرمان های داستان دارای شخصیت هستند . این دو بنا حالت زن ومرد را نشان می دهند که شکافی عمیق میان ساکنان هر دو ملک وجود دارد و تنها هنگامی این دو بنا به زیبایی و شکوه خود می رسند که میان وارثان انها عشقی عمیق و زیبا شکل می گیرد .

 

هیث کلیف مرده است و تنها روی سنگ قبرش همین یک جمله را نوشته اند ، هیث کلیف

بخشی از کتاب : " حال مردم دهکده می گویند که گاهی ارواح مرد و زنی را می بینند که در این نواحی پرسه می زنند

Saturday, July 27, 2013

سرچیلی

 

ان سالها ، همان وقت ها که همه ی خانه ها تلویزیونها  سیاه سفید بود ، دایی ام یک تلویزیون رنگی 24 اینچ خریده بود ، هر دو عجله داشتیم که زودتر سر همش کنیم و از دیدن یک بازی فوتبال ان هم بصورتی که بتوانیم پیراهن های بازی کنان را از هم تشخیص دهیم ، لذت کافی را ببریم .

ان موقع شب ، درب خانه به صدا در امد ، مهمان بود ، نه نه حسن ، همراه با شوهر و بچه هایش ، مادرزن  دایی ام بود ، نه نه حسن با لبخندی به پهنای صورت وارد شد از درب کنار نرفته بچه ها ریختند داخل ، شلوغ شد ، همهمه شد و بعد نه نه حسن بلند بلند گفت مبارک است مبارک است ، از زیر چادر رنگی اش یک پلاستیک پر از شکلات در اورد ، گفت امده ایم تلویزیونتان را سرچیلی کنیم .

تلویزیون را تازه گذاشته بودیم گوشه اتاق ، هنوز خاموش بود که شکلات های نه نه حسن همچون بارانی از تگرگ باریدن گرفت ، ان هم روی تلویزیون ، بچه ها برای جمع کردن سهمشان حمله کردند یکی این سو دیگری ان سو ، به این لشکر شکلات جمع کن ، دخترهای دایی هم اضافه شدند ، صورت دایی ام سرخ شده بود ، بعدها گفت : ان موقع کار تلویزیون رنگی اش را تمام شده به حساب می اورده ،  اما من که حس می کردم اتفاقی بد در شرف افتادن است  فورا جلو رفتم و تلویزیون را تا پایان حمله ی بچه ها نگاه داشتم .

هیچ شکلاتی به من نرسیده ، اما موفق شدم که خیال دایی را راحت کنم . " سرچیلی " یا " سچیلی" رسمی قدیمی ست میان هزاره ها ، برای نکوداشت چیزی یا کسی ، برای مهمانی عزیز ، مانند عروس تازه به منزل امده ، با کربلایی که از سفر پر مخاطره و زیارتی اش بازگشته یا برای حاجی یا نه برای ختنه سوران ، مشت مشت شکلات گاهی با مخلوطی از سکه و نقل ، می ریزند روی سر.

رسمی ست زیبا ، و معنایش این است که انچیز که شما خریده اید مبارک است ، ما هم خوشحالیم و هیچ بخل و حسدی نسبت به ان نداریم ،

برای سه ماه بود در تهران زندگی می کردم ، حس می کردم تهران شهری ست که مهاجر ها اصالت شان را بیشتر حفظ کرده اند . تهران را دوست نداشتم و هنوز هم  ندارم ، احساس می کردم  انجا هر روز صبح تا غروب با توهین و متلک و حرف های نژاد پرستانه اعصاب و روحیه ات را له می کنند ، شخصیتی برایت نمی ماند ، برای همین است که جامعه مهاجر در انجا با ساکنین شهر مخلوط نشده است ، نوعی دژ نا پیدا میان انهاست ، که این سویش رسم و رسومات و فرهنگ افغانی ست و ان سویش دنیای دیگریست .

جامعه مهاجر در دیگر شهرها بجز مشهد گروه هایی هستند منزوی از اجتماع ، گویی هم مهاجر و هم ساکنین انجا  نمی خواهند یا نمی توانند وارد اجتماع یکدیگر شوند.

Friday, July 12, 2013

Pdf یادداشت های یک مهاجر افغان

" فرض کنید یکی در راهی ناشناخته در جنگلی دور می رود و در هر پیچ راه تکه ای از پیراهن خود را بر شاخه ی درختی می بندد ، تا دیگران یعنی اینده گان بدانند که او از چه راهی عبور کرده یا اگر خودش در این وادی سرگردان شد بتواند با دیدن این تکه پارچه های اشنا مسیر بازگشت را پیدا کند .

 

مقاله ها چنین تکه هایی هستند "

 

این بخشی از کتاب " ما می مانیم " نوشته ی " مسعود بهنود " روزنامه نگار مشهور ایرانی ست . مسعود بهنود می گوید مقاله ها حتا نه تکه ای از پیراهن که بخشی از وجود نویسنده است . و نشان می دهد که او در لحظات مختلف از زندگی اش چه حس و حالی داشته درست شبیه پست های وبلاگ هر وبلاگ نویسی .

 

وقتی برمی گردی به مثلا یک سال قبل ، ناگهان پستی که در ان زمان نوشته ای سرگرم خواندنت می کند به یاد می اوری که انوقت ها چه در وجودت می گذشت ، دوست داری بالن خیالت را رها کنی ، چیزی همچون ماشین زمان تو را می برد به ان تاریخ ،

 

یکی می گفت : نوشته ها همچون کرم هایی هستند که در سر ادم می لولند اگر انها را بیرون و روی کاغذ نیندازی ارام ارام مخت را می خورند ، ارام و قرار را از تو می گیرند و رهایت نمی کنند ، در حقیقت ما نویسنده ها بیمارانی هستیم که این تنها راه درمانمان است .

 

چه که مسائل دنیا و انچه در اطرافمان می گذرند برای مان مهم است ، نمی توان همچون رهگذری نا اشنا از کنار مسائل بی دغدغه و بی خیال گذشت ، ما می خواهیم دنیا جای بهتری باشد برای زندگی ، می خواهیم فکر کنیم کسی پیدا می شود که این چیز ها را می خواند ، و نظرش راجع به تو و دنیا و انچه می بیند اگر عوض نشود ، لااقل فکر خواهد کرد.vebbikas.blogfa.com

 

پی دی اف یادداشت های یک مهاجر افغان شامل 277 پست این وبلاگ است که دوستان علاقمند می توانند از لینک زیر ان را دانلود کنند. و اگر خواستند در اوقاتی که به اینترنت متصل نیستند ان را روی تبلت ، لب تاب ، کامپیوتر شخصی  و یا گوشی هوشمندشان باز کنند.

 

این پی دی اف شامل تصاویر، لینک ها  و نظرات خوانندگان بلاگ نیست ، بلکه تنها حاوی متن است.

 

دانلود Pdf   یادداشت های یک مهاجر افغان

 

حجم   1:58 mb

اگر نرم افزاری برای باز کردن این فایل روی سیستم ندارید ازاین نرم افزار استفاده کنید.

Tuesday, July 9, 2013

گله

میان افغان ها طنزی بسیار متداول است ، مردم در گفتگو ها و محاورات روزانه شان به شوخی به انهایی که فرزند دختر دارند می گویند " فلانی نام خدا ادم پولداری هستی چند تا مثلا 3 تا دختر داری یعنی اینکه سی چهل یا پنجاه میلیون به حسابت ریخته شده ، وضع مالی ات خوب است ماشالله " و بعد هر دو طرف گفتگو می خندند و ماجرا تمام می شود .

چندین سال بعد وقتی که دخترهای همین مرد بزرگ می شوند ، خانم می شوند و به قول افغان ها دختر کته می شوند طرفها ی همین گفتگوی طنز خواهند دانست ماجرا تنها یک شوخی نیست بلکه داستان کاملا جدی ست .

 

نامش " گله " یا " پاکخوره " یا همان چیزی ست که ایرانی ها " شیر بها " می خوانندش ، و مبلغ ان همان طور که دیگر چیز ها در یک اقتصاد سالم یا بیمار بالا و پایین می شود معمولا یک نرخ نمی ماند ، گله مبلغی که داماد جدای از هر بحث و گفتگویی راجع به دختر مورد علاقه اش به خانواده دختر می پردازد که هیچ ربطی به دیگر مفاد قرارداد و مخارج دیگر ازدواجش ندارد .

 

این روزها این مبلغ از ده تا سی میلیون تومان متغیر است بستگی به این دارد که در کدام شهر زندگی می کنی  مثلا نرخ گله ی دختران تهران نشین بسیار بالاتر است از مهاجرهای مشهد نشین . و همین طور دیگر شهرستان های اطراف کمتر از مشهد و صدالبته نرخ در کابل و مزار شریف و دیگر شهرها با توجه به بالا بودن پول افغانی نسبت به تومان ایران بسیار بسیار سنگین تر خواهد بود .

 

گله نامی ست اشنا ، گله شاید همان رمه است ، و چون این رسمی قدیمی ست و مثلا پاداش یا هدیه ای بوده که داماد بعنوان پیشکش به پدر دختر می داده و معمولا در گذشته با چیزهای دیگری همچون گوسفند و بز و اینطور چیزها پرداخت می شده نامش گله مانده است ، در مورد پاکخوره نمی توانم بگویم که منظور از این اسم یعنی چه؟ ایا یعنی این مبلغ انقدر درست و صحیح است که خوردن ان پاک است و شاید این کلمه در برابر این صحبتها و حرف ها امده است که ملا ها و اخوندهای برخی جاها دادن و گرفتن گله را حرام و نادرست و غیر شرعی خوانده اند ، به هر حال چیزی ست که در دیگر جوامع هم هست ، میان ایرانی ها شیربها خوانده می شود اما به گمانم مبلغ ان به این حد نیست .

اما در میان افغان ها کسانی هم هستند که اعتقادی به چنین رسمی ندارند ، و ان را رسمی بدوی وکهنه می دانند و از ان پرهیزمی کنند ، به هر حال این رسم می تواند برای سالها مانع از رسیدن دخترها و پسرها به هم شود ، یا برای سالیان دراز دو کبوتر به هم رسیده را زیر بار بدهکاری  قرار دهد و از پیشرفت و کیفیت زندگی انها بکاهد ، به هر صورت تبعات این کار بیش از همه دامان زوجها را می گیرد و موجب بسیاری اختلافات میان ان دو می شود

Wednesday, June 26, 2013

مهاجر

در ایران ، مهاجر یعنی ادم هایی از طبقه ی متوسط به پایین اجتماع ، یعنی شهروندان درجه ی سه ، یعنی انهایی که حق هیچ کاری ندارند غیر از انچه که به کار سخت معروف است. به یاد دارم وقتی چندین سال قبل فرم هایی برای شناسایی مهاجرها داده بودند و قرار بود دراین فرم ها تایین شود که شغل مهاجر چیست ، هر چه  جستجو می کردی که مثلا در میان لیست پر و پیمان اداره اتباع به جز کارگر ، سفت کار ، بنا ، کچ کار...  چیز دیگری بیابی نمی توانستی ، یعنی نمی توانستی مثلا گزینه ای مثل ، معلم ، مهندس ، پزشک پرستار یا روزنامه نگار را پیدا کنی ،

 

این خود به روشنی نشان می دهد که ما در چه سطحی از این طبقات اجتماعی تعریف شده ایم . به جز ما افغان ها گروه دیگری از مهاجرها هم هستند که البته هیچ گاه رفتاری با این عده نشده که هم سطح افغان ها قرار گیرند ، مهاجران عراقی و پاکستانی ، که البته از ارج و قرب بیشتری برخوردارند ، با انها رفتار بهتری می شود ، از تخفیف های مالیاتی بیشتری برخوردارند و البته که حتا در مورد ازدواج با زنان ایرانی هیچ گاه ان حساسیتی که در مورد افغان ها وجود دارد با انها به خرج داده نمی شود .

 

گویی ایرانی ها ، انهایی را که گلوله وتوپ و خمپاره به سویشان پرتاب کرده و خانه هایشان را خراب کرده اند بیشتر می پسندند تا افغان هایی که بیش از سی سال است درایران خشت روی خشت می گذارند و فقط می سازند.

 

اغاز طرح امایش 9

 

سایت اتباع اعلام کرده است که مهاجرهای افغان و عراقی با مراجعه بهاین سایت که برای نوبت دهی طراحی شده ، باید تا 20 تیر ماه  92 اقدام به ثبت نام کنند ، و در روزی که به انها نوبت داده می شود به اداره اتباعمراجعه کنند همراه با کپی فرم نوبت شان.               

 

هموطن ها می توانند اگر اینترنت ندارند ، حتا از منزل اقوام هم این کار را انجام دهند و نیازی به رفتن به کافی نت نیست ، البته برای کافی نت ها نرخی را مصوب کرده اند که از سو استفاده افراد سود جو جلوگیری شود ، 2700 تومان برای ثبت نام یک خانواده ،

 

شنیده ها حاکی از ان است  که با این ثبت نام ، نامه هایی با اعتبار سه ماهه به افغان ها داده شود ، البته برای هر نامه 11 هزار تومان دریافت خواهد شد .  برای چه ؟ نمی دانم . چرا همان کارت های قبلی تمدید نمی شوند ؟ نمی دانم .

و باز شنیده ها می گوید : قرار است امور افغانها زین پس به بخش خصوصی واگذار شود ، خدا بخیر کند ، هر چیز که در اینجا به بخش خصوصی واگذار شد اوضاعش بدترشد  که بهتر نشد.

 

Saturday, June 8, 2013

نیسان وانت

تا به حال به این فکر کرده اید که این وانت نیسان های ابی رنگ چقدر در زندگی ما جنوب شهری ها یا پایین شهری ها یا بهتر بگویم ، ما جامعه ی مهاجر یا شاید هم بهتر باشد بگوییم ما ادم هایی با زندگی های پایین تر از متوسط اجتماع ،نقشی دارند اساسی . اگر به جای جرمی کلارکسون مجری معروف تخته گاز بی بی سی بودم حتما می امدم به ایران و راجع به این وسیله خارج العاده برنامه می ساختم .

                                                                     wanet2

رنگ خیلی از انها ابی ست و وسیله ای ست که بدرد بارکشی  می خورند اما از یک منظر دیگر پشت این وسیله یا کناره ها ویا بغل انها مکانی ست برای نوشتن پیام های اندرزنامه ای ، برای نکوهش مال و منال دنیا ، برای اینکه به یاد مادر بیفتی وقتی می خوانی که رویش نوشته اند " رفیق بی کلک مادر" و یا بابایت را یاد کنی  وقتی نوشته اند " یادگار پدر ".

 

مذهبی ها فریاد انتظار در جمعه ها را برای ناجی موعودشان روی ان بلند می کنند و ادم های خرافاتی می نویسند " بگو ماشالله"و یا ابیاتی که از جدایی ها شکایت می کنند " بشنو از نی چون حکایت می کند" .گاهی هم می شوند بوم نقاشی ، مردم اروزهایشان را روی ان نقاشی می کنند ، چشم سیاه و زیبای یک زن که می تواند تجسمی باشد از یک رویای شیرین ، و یا انتظار برای یک عشق به فرجام نرسیده ، سبزه ها و گل ها و درخت هایی که صاحب ان دوست داشته انرا نقش کند روی وسیله اش ، شاید تجسمی ست از بهشت ،جایی که رفتن به ان ، ارزوی ادم های اینجاست.

 

راننده های انها اغلب پیر و فرتوتند ، گاهی با اعصاب های فولادی ، گاهی با خلق های مگسی ، در مشهد خیلی از انها می گویند " بچه فریمونوم " . وای به ان روزی که از دهانم بر اید " همشهری از کجای وطن ( افغانستان) هستی ؟ طوری نگاهت می کنند که گویی فحش خواهر و مادر داده ای . بعد با بی میلی تمام می گویند بچه اطراف فریمان هستند .

                                                                  wanet1

بگذریم ... مردم وقتی می خواهند جهاز دخترشان را از خانه بیرون کرده و راهی خانه داماد کنند ، چهار پنج و گاهی شش وانت  نیسان جلوی درب منزل قطار می کنند داخل هر یکی یک چیز ، یکی کمد سه تیکه ، دیگری دو عدد فرش ، ان یکی یخچال و بعدی ها همین طور دانه دانه می گذارند .

 

نمی دانم،  شاید برای این که زیاد و فاخر به نظر اید ، شاید هم برای نوعی ابرو داری که مثلا مردم بگویند " اوه.. جهاز دختر فلانی را دیدی چندین بار شتر نه نیسان بود . شاید هم ، پاسداشت همان رسم قدیمی است که جهاز را بار شتر ها می کردند.

اما اولین سال زندگی دختر و پسر که در خانه استیجاری تمام شد، باز هم به وانت نیسان نیاز هست برای اینکه بار و بنه ی زندگی  را به منزل دیگری بکشی ، اینبار اما در کمال تعجب تمامی ان قافله ی نیسان ها جای می گیرند تنها و تنها در یک وانت  نیسان و کسی نمی داند این معادله چطور سر راست می شود: " پنج وانت نیسان در یک وانت نیسان ".

و این بار داشتن یک راننده خوب و با حوصله ضروری ست چرا که او خوب می دانند چه چیزی را کجا قرار دهد و گاهی ان سوی  بارت را می گیرد البته اگر به قول خودش " دیکس کمر " نداشته باشد .

مردم با این وسیله شام عروسی شان را انتقال می دهند ، ظروف و تدارکات جشن را این سوو ان سو می برند ، بطور غیرقانونی برای رفتن به تفرج گاه های اطراف شهر، همه جمع می شوند پشت ان و برای مخفی ماندن از چشم پلیس های راهنمایی رانندگی چادرسیاه رویشان می کشند، ایام عزاداری سیاه پوشش می کنند و بلند گوهای نوحه خوانی رویش می گذارند.

این وسیله تنها و تنها برای خدمت در طول زندگی ساخته نشده ، بلکه در انتهای زندگی نیز همچون شوالیه ای می اید تا پیروزمندانه اخرین خدمتش را برای سرورش انجام دهد . مردم اینجا،  فوت شده هایشان را با همین وانت ها بسوی جایگاه ابدی شان انتقال می دهند، و هرگاه پیرمرد و یا پیر زنی خواب سوار شدن بر وانت نیسان ببیند اخرین وصیت ها و سفارش هایش را انجام می دهد.

Monday, May 27, 2013

ترانه و تروریست

اگر شاعری باشی با یک طبع لطیف و اگر از قضای روزگار عاشق هم باشی و باز اگر به سبب چرخش این چرخ گردون  در مرکز انتحاری های دنیا خانه داشته باشی و هر روز مجبور باشی بر سر این گذر و ان محل تکه های تن همسایه را ببینی ، پاره های جگر مردم ، سرک ها ( جاده ها) را سرخ کرده باشد ، چه خواهی سرود ؟ جز مرگ ، مریم و انتحاری . انگاه مجبور خواهی بود نام کتاب شعرت را بگذاری " ترانه  و تروریست"

 

کاوه جبران شاعر پر استعداد افغان در اشعارش نه مرده است و نه زنده ، گویی در برزخی ابدی گرفتار است و به قول ما افغان ها " مرده نمی تواند"  از خاطر مریم .

 

نیستی مریم ، ببینی چشم های ساده را                  taraneh&terorist

 

دیده دیده کور گشته ، طول و عرض جاده را

 

نیستی اما بیا و خاطراتت را ببر

 

ناجوانمردانه کندی بیخ یک شهزاده را

 

صحبت از مرگ و نیستی در سطر سطر شعرهای او خودنمایی می کند ، به این لحاظ مرا سخت به یاد خیام می اندازد . گویی او هرگز به این دنیا نیامده که برود، زندگی برایش کفش و کلاه های افتاده بر جاده هاست.

 

چاقو بزن بریزان ، از سینه اه ادم                    

 

با گریه کم نگردد، جرم و گناه ادم

 

گم کرده ای خودت را در وسعت بیابان

 

افتاده در مسیرت ، کفش و کلاه ادم

 

حوا بهانه بود و مارا فریب دادند

 

در این وسط ندیدی یک اشتباه ادم

 

خود را میان مردم ، مردانه منفجر کن

 

تا باورت بیاید، طرز نگاه ادم

 

مریم ! بسوی گورم وقتی اشاره کردی

 

لطفا بگو که این است، پایان راه ادم

 

شاعر که در میانه جنگ بزرگ شده ، سخت عاشق زندگی ست. و زندگی وقتی دلپذیر است که بتوانی شاخه ی گلی بیاوری  برای مریم و مریم با چشم های وحشی و چهره ی اناری ، نماد زندگی ست ، او اما می ترسد که  روزی یک انتحاری همه این چیزها را از او بگیرد زیرا زندگی زیباست مثل مریم و انطور که مادر کلان می گوید تمام دنیا خلاصه می شود  در یک چیز " عشق و یار" .

 

در تو دوچشم وحشی ، یک چهره ی اناری                      kaveh jobran

 

در من دلی که پرشد ، از اه و بیقراری                  

 

ایینه را به مشتم طوری زدم که دیگر

 

در من ترک ترک شد ، تصویر مرد جاری

 

زیر پلی نشستم ، تا کس مرا نبیند

 

امد سگی کنارم ، پرسید " گریه داری؟"

 

غمگین نباش مجنون! رسم جهان بدل شد

 

لیلی ، بمان بگوید دیوانه ی فراری

 

یک شاخه گل برایت، سوغات خواهم اورد

 

ان هم اگر نمردم از دست انتحاری

 

مادر کلان پیرم ، روزی نصیحتم کرد

 

بنویس روی سنگی، این را به یادگاری

 

تقصیر ادمی زاد از سعی باطلش بود

ورنه خلاصه می شد، دنیا به عشق و یاری

Friday, May 24, 2013

دختر رپر افغان

در میان افغان های سنتی هیچ چیز بدتر از این نیست که بچه و اولاد ادم ، ترانه خوان ، سازنده یا اواز خوان باشد. به دست گرفتن اله ی موسیقی گاهی انچنان موجب عصبانیت و خشم و غضب انها می شد که تو دوست داشتی ان زمان زمین دهان باز کند و بروی درونش و ان لحظه نباشی .

پدرم اما هیچ گاه خشم غضبی در اینباره بر من نمی گرفت و نمی گیرد ، چرا که من خود خودم را سانسور می کردم شرم داشتم از اینکه او بداند به موسیقی گوش می دهم . اولین کاست ترانه ای که داشتم هدیه ای بود از یک دوست به گمانم ترانه خوان ایرانی به نام سندی و اهنگ " بده بده کار بده من " .

بعد ازان هایده و داریوش و من چند تایی نوار کاست داشتم که نمی دانستنم کجا پنهانشان کنم تا پدر نبیند .نه برای ترس از غضب او بل برای اینکه ناراحتش نکنم.

وقتی انقدر اوضاع برای پسرها سخت است فکرش را بکنید که دختران خانه در چه تنگنایی هستند ، غیر از پدر، برادرهای با غیرت هم البته ماموران دیگری هستند برای این مهم . اوضاعی که وصف ان می رود مربوط بود به گذشته . امروز که نام خدا گوشی همراه هر دختر پسری اگر اهنگ و موزیک نداشته باشد که اصلا جز بنی بشر به حساب نمی اید . اینبار دوستان و همنشین ها هستند که به ادم می خندند که چه گوشی منزهی داری و این حرفها.

دختران اما می خوانند درخانه و اشپزخانه و حمام ، وقتی که مطمئن هستند هیچ کس صدای انها را نمی شنود ، هیچ گاه حتا ما برادر ها هم صدای انها را نمی شنویم . و این سکوت تا به ابد ادامه خواهد داشت .

امروز اما اوضاع در افغانستان طور دیگری است . گه گاهی در این مسابقه و ان تلویزیون دخترها هم وارد این میدان شده اند. سوسن فیروز اولین دختر رپر افغان شاید یک استثناست . او به شیوه سیاه پوستان رپ امریکایی که اول بار این شیوه از ترانه خوانی را ابداع کرده اند ،  صدای اعتراضش را به اوضاع افغان ها در غرب و ایران در این ترانه اش بلند کرده است  

........از مرزها با حسرت گذشتیم   susan firuz

مثل پرنده ها بی بال و پر

گم شدیم ، گم شدیم دور دنیا گم شدیم

د ملکای بیگانه

طفل ما گوش مالی شد

مامور و مدیر ما ، مزدور و جوالی شد

گشنه بودیم گوشتای خوده خوردیم

تشنه بودیم اشکای خوده خوردیم

گفتیم اروپا موریم شاید بی غمی باشه

شاید زندگی کنیم ، شاید دلجمی باشه

د کمپای مهاجری مانده مانده پوسیدیم

وطن د خو دیدیم ، خاکای شه بوسیدیم

د وطن پادشاهی بود

همه خوشحال و سرخ روی

چی شدیم ما در این جا

بشقاب شوی و موتر شوی..........

دانلود ترانه دختر رپر افغان  / سوسن فیروز

حجم : 2,943 KB

Tuesday, May 21, 2013

من بچه ی گلشهرم

 

من بچه ی گلشهرم 

بچه سی متری یعقوبی

چهار راه حیوانات

بچه ی کال

بچه ی باغ حسن بزی

که دیوارهایش مدتهاست به زمین گرم نشسته است

من بچه ی چهار راه قصابی ام

بچه ی میلان سینما

که از کوچه پس کوچه هایش

بوی سیرابی می اید

بوی اب جدول

که به مشام هیچ گلشهری نمی اید

مگر اینکه مهمان های شهرستانی اش یاد اوری کنند

بوی تریاک سوخته

بوی سپند " نه نه علی اسپندی"

بوی عطر زن های بزک کرده

و دختران چادری که به زمین زل زده اند

و گمگشته شان را روی اسفالت های خیابان هم نمی یابند

من بچه ی گلشهرم

صبح علی الطلوع

به فلکه دوم که پای بگذاری

غم های سرزمین من اغاز می شود

کارگران با جامه های خاک گرفته

ایستاده و نشسته

اینجا گذر است

انتهای دنیا

کارگران در کیسه های خالی برنج

ماکارونی سر کار می برند

تازه اگر کسی پیدا شود که برای یک روز هم شده

انها را بخرد  

من بچه گلشهرم

در کوچه پس کوچه هایش

بوی ابگوشت مرغ می اید

با سبزی تازه

بوی بولانی

بوی قابلی

من بچه گلشهرم

هم محل.....

هادی خر

ممد الاغ

جواد رسوا

قاسم پای لوج

من بچه ی گلشهرم

که کودکانش  نمی دانند

بتهوون کیست

اما می دانند که " اهنگ اشغالی " چیست

انها بزرگ می شوند

عاشق می شوند

بدون اینکه بدانند

بتهوون اشغالی را برای عشقش نواخته است

من بچه ی گلشهرم

که دلشدگان  فریاد عاشقی شان را

بر درودیوارها می کشند

" به یادت m "

" دوستت دارم f  "

" خدایا اگر اشک را نمی افریدی / سرزمین عشق در اتش می سوخت"

من بچه گلشهرم

بچه سی متری یعقوبی

چهار راه حیوانات

بچه ی کال

بچه ی باغ حسن بزی

"من بچه ی گلشهرم " اقتباسی ست از شعر " من بچه ی جوادیه ام " از عمران صلاحی

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...