Thursday, January 14, 2016

تهمت

دمپایی اش راست بر دهانم خورد ، پر از خاک بود مزه ی خاکش هنوز یادم هست . بعد از این مرا زد که به او گفتم برو بابا . پانزده یا شانزده ساله بودم در مینی بوس بودیم ، پیر زن ایرانی با عینکهای ته استکانی اش که نمیدانم از شدت خشم انقدر چشمهایش بزرگ به نظر می رسید یا عینکش انها را بزرگ کرده بود ، مدام ناسزا می گفت ، او خیال میکرد به دخترهای جوان تعرض کرده ام .
خوب که فکر کردم دیدم موقع بالا امدن از پله های تند مینی بوس انقدر برای جا نماندن عجله داشتم که بلافاصله بعد از سوار شدن دخترها ، سوار شده بودم ، و او درباره ی من فکر دیگری کرده بود .
هیچ کاری از من ساخته نبود ، نگاه شماتت بار دیگران غمم را بیشتر می کرد ، بیگناه به مسلخ رفته بودم ، پیر مردی کنارم بود به او گفتم بیگناهم ، چنین نکردم ، او هم مرا دلداری داد و گفت اشکالی ندارد با زن جماعت در نیوفت که روزگارت سیاه است ، در هر محکمه ای محکوم خواهی بود ، پس رهایشان کن .
براستی تهمت زدن خون ناحق ریختن است.خیلی وقتها ادمها هم قاضی می شوند  هم اجرا کننده ی حکم . دعوا راه می اندازند یا رابطه ی شان را ناگهان قطع می کنند بدون اینکه تو بدانی گناهت چیست و یا اینکه فرصت این را داشته باشی که دسته کم از خودت دفاع کنی.

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...