Sunday, November 25, 2012

مشهد/عاشورا/تصویر

1

2
3
4
5
6

سلام ای غم

یکی می گفت : محرم را دوست ندارم ، چرا که چهره ی شهر سیاه می شود ، ادم ها لباس های تیره می پوشند ، مردم گریه می کنند و بر سر و صورت می زنند ، زنجیر و قمه است که بر پیکر ها و سرها فرود می اید ، محرم را دوست ندارم ، زیرا همه جایش غمین است .اوای لعن و نفرین از هر کوی می اید .

دیگری گفت : محرم را دوست دارم ،چرا که دیگر دیوانگان و بی خانمان ها ، معتاد ها و ترد شده های این دنیا ، سر گرسنه به زمین نمی گذارند ، درب هر مجلس و محفل برای همه انها باز است . چایی و شربت و قند کام ولگرده های تشنه را سیراب می کند.

اما جدای از همه ی اینها چرا غم انقدر شیرین است؟ خیلی از ادم ها دوستش دارند. شاعران به او سلام می کنند ، عشاق سنگش را به سینه می زنند ، دوست داری ابرهای سیاهش اسمان قلبت را بارانی کند. در مرارت های دهر عده ای ان را همچون شراب سرخ به جام می زنند و می نوشند . شاید ، شاید مسکنی ست بر رنج های ادم ها ، شاید غم ،  اب سردی ست بر اتش دل. پس سلام ، سلام ای  غم .

سلام ای  غم ( اثر پل – الوار  / بر گردان : نادر نادر پور)

تو را بدرود می گویم

تو را در نقش های سقف می بینم

تو را در چشم های دوست می جویم

تو تنها تیره بختی نیستی ، زیرا

که لبهای سیه روزان

تو را با نوشخندی جلوه می بخشند

سلام ای غم

سلام ای عشق پیکرهای مهر انگیز

سلام ای نیروی پنهان

که عشق پاک، چون روحی مجرد از تو می زاید

سلام ای غم

سلام ای چهره ی نومید

سلام ای صورت زیبا

Thursday, November 8, 2012

پشت کوه قاف

 "روزی از روزها ، دخترهای ابادی برای اوردن علف راهی صحرا می شوند، ناگهان خرسی به انها حمله می کند ، هر یک پای به فرار می گذارند ، از ان میان یک دختر به چنگال خرس گرفتار می اید . خرس هم او را با خود به خانه می برد و با او ازدواج می کند.
دختر هیچ چاره ای برای گریز از غار خرس نداشت ، زیرا وقتی خرس بیرون می رفت سنگ بزرگی بر دهانه ی ان می گذاشت .پس از سالها انها صاحب دو فرزند شدند اما هیچ گاه فکر فرار از سر دختر دور نشد . او هر چه موی از بدن خرس می ریخت جمع می کرد و می رشت . وقتی که موهای رشته شده به گلوله بزرگی تبدیل شد دختر منتظر نشست تا خرس بیرون شود. انگاه سر نخ به دست گرفت و گلوله را از سوراخی به بیرون رها کرد. "
این قسمتی از داستان "مهر فرزند"  از کتاب "پشت کوه قاف" است.
پشت کوه قاف کتابی است حاوی روایت های  عامیانه مردمان قوم هزاره افغانستان به کوشش و جمع اوری محمد جواد خاوری نویسنده  افغان.
پشت کوه قاف
در این کتاب 16 قصه وجود دارد که مستقیما از زبان راویان انها ضبط شده و به رشته تحریر درامده است . در انتهای کتاب نام راویها که از میان مردمان عادی جامعه هستند ذکر شده که تفاوت سن انها از 20 سال تا 75 سال است بسیاری از انها بی سواد هستند و قصه ها سینه به سینه نقل شده  و به انها رسیده است .
محمد جواد خاوری که خود هزاره است معتقد است این بخش از هویت این قوم ارام ارام رو به فناست و دیگر ان قصه ها همراه با از میان رفتن قصه گویانش نیست و نابود می شوند. پس باید کمر همت بست تا لااقل بتوان بخشی از ان را مکتوب کرد و نگاه داشت .
متن قصه هابه فارسی روان نوشته شده و در انتها معنای بسیاری از لغات و اصطلاحات هزاره ای به فارسی ایرانی امده است .
گرایش به داستان و داستان گویی در میان هزاره های افغانستان ریشه ای به درازای تاریخ دارد . اقلیم خشن و خشک که تنها می شود تابستان و بهار به کار پرداخت و پاییز و زمستان سخت همه مردمان این بخش از افغانستان را ماه ها درون خانه ها حبس می کند باعث شده که انها برای گذران این مدت طولانی ، دور هم حلقه زنند و شاهنامه بخوانند و قصه بگویند .
مادر بزرگ ها از دیوهای ته چاه بگویند که با قوقری ها بازی می کنند ، پادشاهانی که ادعای خدایی دارند ، پیر های خارکشی که خشت های طلا از میان پشتکی های خارشان پیدا می کنند. دخترهایی که اروزی امدن پسر پادشاه را در خواب هایشان می بینند ، خواهرانی که همه ی رزق و روزی شان یک عدد بسراق است که از موری خانه هر روز خدا به انها می رسد و شکم شان سیر نمی شود ، تا دختری که مادرش او را " یک من خور صد من رش " صدا می زند ، فرشته هایی که برای کمک به ادمی زاد ها به زمین می ایند ،  همه و همه باعث می شود چشم از این کتاب بر ندارید .
بخشی دیگر از داستان مهر فرزند:
" سر گلوله ی نخ را مزدورها و بچیکس هایی که برای کندن علف امده بودند پیدا می کنند ، ونخ انها را تا دهانه ی غار می کشاند ، دختر نجات پیدا می کند ، شب هنگام خرس به خانه می اید و در غار را باز می بیند ، زنش نیست و می بیند که فرار کرده است . شب را شب بلند شد و به ابادی امد . خانه خسور و خسور مادر را پیدا کرد و از پشت در صدا زد:
" بچه ونگ ونگ ، دختر وق وق ، چپات زدم ساکت نشدند. بیا خانه" یعنی بچه ها گریه می کنند ، هر چه انها را چپات زدم ساکت نشدند. بیا خانه انها تو را می خواهند.دختر دید که از بچه هایش نمی تواند دل بکند . سپس همراه خرس به طرف غار برگشت. "
 هر یک از این داستان های فولک ریشه در فرهنگ ما دارد . چه کسی می تواند بگوید که این خرس تمثیل مرد بد اخلاق و تند خویی نیست که زنش را در خانه حبس می کند؟ ، و ایا زندگی انها مثلی از ازدواج های ناخواسته نیست که تنها دوام و قوام انها اولاد هایی هستند که بوجود می ایند؟
بسراق : نوعی نان روغنی
موری : نورگیر ، سوراخی که برای هواکش در سقف خانه های قدیمی ایجاد می شود
مزدور: کارگر
قوقری: قورباغه
بچیکس: کارگر، مزدور
چپات: سیلی
پشتکی : بسته ی علف یا خار


Thursday, November 1, 2012

ترس

 
 پسرم من تو را به این دنیا نیاورده ام که شاهد ان باشم که با ترس زندگی می کنی ِ ترس مثل یک بیماری ست که می تواند در روح ادم ها نفوذ کند ِ پس اون رو همین جا بگذار و با خودت به روستای مان نیاور 
این بخشی از دیالوگ فیلم اپوکالیپتو است . رییس قبیله که با پسر و مردان قبیله به شکار رفته اند در راه با گروهی از مردان و زنان قبیله ی دیگر روبه رو می شوند که صورت هایشان از ترس سپید شده است.رییس قبیله متوجه تاثیر این رویداد روی فرزندش می شود و او را نصیحت می کند که ترس را با خودت به قبیله نیاور.
حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم خیلی از ما افغان ها تمام زندگی مان را با ترس گذرانده ایم . ترس از ناامنی ترس از همسایه دیوار به دیوار ترس از گرسنگی و قحطی.
مجاهدینی که با روسها می جنگیدند از کوه ها پایین شدند به روستا امدند و ما ترسیدیم نانشان و جایشان دادیم و انها فکر کردند حقشان است و دوباره امدند انقدر که دیگر محل رختخواب دخترهایمان را هم پرسیدند.
از شلاق های طالبان هم ترس خوردیم ترسیدیم سنگسارمان کند ترسیدیم در ملا عام دارمان بزند. هر چه گفتند کردیم .
مهاجر که شدیم از اتفاقات پشت سر و از انچه که قرار است پشت ان تپه های روبه رویمان باشد و از ان بی خبریم ترسیدیم . ترسیدیم که بچه و همسر زائومان در راه بمیرد .
چند بار از پدرهایمان شنیدیم باشیم که این صاحب کار از خدا بی خبر پول مان را می دهد یا نه ؟ خوب است . هیچ کداممان به یاد می اورد که مامور نیروی انتظامی دیده باشیم و جانمان نلرزیده باشد. انقدر روح و جانمان با ترس امیخته شد که برخی از ما ازخادم های یونیفرم پوش حرم امام رضا هم ترسیدیم .
همین امروز هم ازترس خروج نیرو های ناتو از افغانستان و دوباره به حرج و مرج کشیده شدن کشوراب خوش از گلویمان پایین نمی رود.ما افغان ها هنوز هم با ترس زندگی می کنیم. پدر مادرهایمان به ما یاد نداده اند که " فرزندم نترس . من تو را به این دنیا نیاورده ام که ببینم با ترس زندگی کنی" .

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...