Thursday, November 1, 2012

ترس

 
 پسرم من تو را به این دنیا نیاورده ام که شاهد ان باشم که با ترس زندگی می کنی ِ ترس مثل یک بیماری ست که می تواند در روح ادم ها نفوذ کند ِ پس اون رو همین جا بگذار و با خودت به روستای مان نیاور 
این بخشی از دیالوگ فیلم اپوکالیپتو است . رییس قبیله که با پسر و مردان قبیله به شکار رفته اند در راه با گروهی از مردان و زنان قبیله ی دیگر روبه رو می شوند که صورت هایشان از ترس سپید شده است.رییس قبیله متوجه تاثیر این رویداد روی فرزندش می شود و او را نصیحت می کند که ترس را با خودت به قبیله نیاور.
حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم خیلی از ما افغان ها تمام زندگی مان را با ترس گذرانده ایم . ترس از ناامنی ترس از همسایه دیوار به دیوار ترس از گرسنگی و قحطی.
مجاهدینی که با روسها می جنگیدند از کوه ها پایین شدند به روستا امدند و ما ترسیدیم نانشان و جایشان دادیم و انها فکر کردند حقشان است و دوباره امدند انقدر که دیگر محل رختخواب دخترهایمان را هم پرسیدند.
از شلاق های طالبان هم ترس خوردیم ترسیدیم سنگسارمان کند ترسیدیم در ملا عام دارمان بزند. هر چه گفتند کردیم .
مهاجر که شدیم از اتفاقات پشت سر و از انچه که قرار است پشت ان تپه های روبه رویمان باشد و از ان بی خبریم ترسیدیم . ترسیدیم که بچه و همسر زائومان در راه بمیرد .
چند بار از پدرهایمان شنیدیم باشیم که این صاحب کار از خدا بی خبر پول مان را می دهد یا نه ؟ خوب است . هیچ کداممان به یاد می اورد که مامور نیروی انتظامی دیده باشیم و جانمان نلرزیده باشد. انقدر روح و جانمان با ترس امیخته شد که برخی از ما ازخادم های یونیفرم پوش حرم امام رضا هم ترسیدیم .
همین امروز هم ازترس خروج نیرو های ناتو از افغانستان و دوباره به حرج و مرج کشیده شدن کشوراب خوش از گلویمان پایین نمی رود.ما افغان ها هنوز هم با ترس زندگی می کنیم. پدر مادرهایمان به ما یاد نداده اند که " فرزندم نترس . من تو را به این دنیا نیاورده ام که ببینم با ترس زندگی کنی" .

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...