Friday, October 25, 2013

ناشاد

 

(می شنوی " او دختر"

می شنوی " او دختر پدر لعنت"

اما در سرت سختی می کند که از جای بخیزی ...)

رمان ناشاد این طور اغاز می شود ، صبح است و با فحش و دشنام های اغا صاحب که پدر است به "ناشاد "که دختر اوست تا او را از خواب بیدار کند  ، مادرش او را "ناشاد "صدا می کند. که باز هم نوعی دشنام است مانند خیر ندیده و امثال ان . یعنی ای کسی که هیچ شادی در تو نیست و وجودت مالامال از غم است . یا به قول بوبو (مادر ناشاد):

" دختر بودش یک غم است و نبودش دیگر غم " . nashad

رمان ناشاد نوشته ی محمد حسین محمدی ما را می برد به سنتی ترین بخش های جامعه افغانستان ، و اینه ای ست از سیمای زن در این گوشه از دنیا ، دختری که از جبر پدر و مادر و وجود طالبان که مزار را  اشغال کرده اند مجبور است تمامی روز را در زیر خانه یا زیر زمین منزل سر کند ، حق بیرون امدن و حتا به دستشویی رفتن (و عوض کردن لته ی  بی نمازی اش) را بدون اجازه انها ندارد.

دختری جوان با پدر و مادری پیر و فرتوت با عقایدی سخت سنتی روزگار می گذراند ، این کتاب دایره المعارفی ست از حرف ها و اصطلاحات و سخن هایی که به گوش من  افغان اشناست . احساس می کنم همه ی انها را روزگاری این سو و ان سو شنیده ام .

" موی هایت دراز هستند موی هایت بیخی دراز شده اند ، دلت می شود موی هایت را بچه گانه قیچی کنی ، اما بوبو می گوید : موی نمود زن است ، نمود زن به همین موی هاست ، زن بی موی مثل باغ بی درخت است"

" دختر نبودش خوب ، باز اگر بود یا در خانه ی شوی باشه یا در گور...  "

محمد حسین محمدی رمانش را از زبان یک زن می نویسد و حالات و جزییات بسیار ظریف زن بودن را با مهارت تمام به نمایش می گذارد ، با این که او نویسندگی را در ایران فرا گرفته و علی القاعده باید بسیار به اصطلاح تمیز نویس و منزه کار باشد ولی اصلا این طور نیست و بی پروا از خصوصی ترین لحظات یک زن می گوید ، از تعفن خون هایی که بر لته ی بی نمازی نقش بسته تا دستشویی و غسل و حمام ، و از خلوت برادر با دختر دیوانه سور ( نیمه دیوانه) فقیر مامد ، همه ی اینها هیچ ازارت نمی دهند که او یک مرد است و این چیز ها را بر صفحه ی کاغذ اورده است .

"یادت است که لالایت را با دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد در این کاه‌‌خانه دیده بودی. آن روز همین‌طور آمده بودی تا ببینی که اگر ماکیانی تخمش را در این‌جا مانده باشد، جمع کنی که صدایی را شنیده بودی. پُس‌پُسک‌شان را اول که شنیده بودی، مانده بودی که کی استند که پُس‌پُسک می‌کنند.کی بود؟ آن‌وقت‌ها لالایت هنوز گریخته ایران نرفته بود. تا هنوز طالب‌ها مزار را نگرفته بودند. لالایت دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد را روی کاه‌ها خوابانده بود و یخن دختر... دیگر ایستاد نشده بودی. جانت لرزیده بود. تو را هیچ ندیده بودند. آن‌وقت نفست بند  آمده بود و احساس می‌کردی یک نفر کالای تو را لُچ کرده است. دروازه‌ی پشتی کاه‌خانه باز بود. مگر حالی همیشه بسته است تا کدام‌کس یا کدام تا شغال به حویلی ندرآید. همین‌جا ایستاده شده بودی و باز خودت را پس کش کرده و رفته بودی به بالاخانه و در گوشه‌یی چُملُک شده و خواب کرده بودی؛ اما فکر لالایت و دختر دیوانه‌سور فقیر‌مامد در کاه‌خانه رهایت نمی‌کرد و یخن باز و سینه‌های ، لچ و ... روی کاه‌‌ها... باز نفهمیده بودی که چه‌قدر تیر شده بود و آیا خواب رفته بودی و یا نی.

نویسنده بخوبی از احساسات یک زن جوان می نویسد و از حرف هایی که در درونش جریان دارد و نمی تواند انها را به زبان اورد . نکته ی دیگر این است که هیچ نام دیگری در سراسر کتاب برای این دختر نمی یابی جز همین ناشاد ، ناشاد حتا خودش هم نامش را به یاد ندارد.

"چند وقت است که نامت را نشنیده ای از زبان هیچ کس .  نامت چیست ، نامت بیخی از یادت رفته است .... این طور وقت ها دلت می شود که مردی باشد که نامت را ارام در گوشت زمزمه کند و تو سست شوی و خودت را تسلیمش کنی همه ی جانت را تسلیمش کنی .تسلیمش شوی تا فشار بدهد و کوفت جانت را بکشد ، تا تو ناله کنی مگر هیچ صدایت را نکشی ، لبهایت را دندان بگیری تا لبهایش نمانند که دیگر دندان بگیری لبهایت را.. "

رمان محمد حسین خواندنی ست ، می گویند برای شناخت اداب و رسوم و فرهنگ یک ملت به سراغ تاریخ ان ملت نروید ، بروید سراغ داستان ها و روایت ها و قصه های انها ، چرا که اصل زندگی و فرهنگ مردمان ملت ها در داستان های انهاست ، امروز جامعه زنان در افغانستان پیشرفت های بسیاری کرده است ، اما کاستیهای بسیاری هم وجود دارند ، جامعه مرد سالار بر زنها ظلم می کند اما محمد حسین در رمانش به یادمان می اورد که تنها مردان مقصر نیستند بلکه زنان هم بر زنان ظلم می کنند . سخنان و کلمات زن ستیزانه که همچون لوحی حکاکی شده بر دل " بوبو " مادر ناشاد کنده شده و او مدام انها رابرای دخترش یاد اوری می کند .

رمان ناشاد

انتشارات تاک

تحریر نخست : اسد 1388

بازنویسی : میران 1388

" با تشکر از علی ، تری و جاوید که این کتاب را از وطن برایم فرستادند".

Friday, October 4, 2013

یکصد جوراب

 

اه عزیزم جوراب که می بینم تو را به یاد می اورم. سیاه ،سفید ، خاکستری ، قهوه ای ، تابستانی نازک ، زمستانی کلفت . همه ادم های دنیا جوراب هایشان را پایشان می کنند و من ان را روی قلبم می گذارم ، اری حق داری تعجب کنی ، حتا حق داری هرگز مرا به یاد نیاوری ، مهربانم ،تو همیشه خدا سرت پشت ان پیشخوان مغازه بود و نفهمیدی ان کسی که مشتری دایمی این قلم جنس دکان بابایت بود من هستم.

اه که چقدر خدا خدا می کردم این بار که می ایم پدرت ان پشت نباشد. بعد از ظهرها گویی دعایم بیشتر مستجاب می شد. اه که چقدر غروب های این شهر دلگیرند، دلم برایت تنگ می شد می امدم و می دیدمت و با یک جفت جوراب به خانه بر می گشتم ، و حالا این صد جفت جوراب هم یک لنگه ی دلتنگی ام را پر نخواهند کرد.

زیبای من ، دوست داشتم تو اینجا بودی و من تنها یک جوراب داشتم و همان  را گم می کردم و تو ان را برایم پیدا می کردی ، اما حالا همه ی جوراب ها  ایجایند و تو گم شده ای، هفته هاست که دیگر بعد از ظهر ها ، دعاهایم مستجاب نمی شوند

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...