Friday, October 4, 2013

یکصد جوراب

 

اه عزیزم جوراب که می بینم تو را به یاد می اورم. سیاه ،سفید ، خاکستری ، قهوه ای ، تابستانی نازک ، زمستانی کلفت . همه ادم های دنیا جوراب هایشان را پایشان می کنند و من ان را روی قلبم می گذارم ، اری حق داری تعجب کنی ، حتا حق داری هرگز مرا به یاد نیاوری ، مهربانم ،تو همیشه خدا سرت پشت ان پیشخوان مغازه بود و نفهمیدی ان کسی که مشتری دایمی این قلم جنس دکان بابایت بود من هستم.

اه که چقدر خدا خدا می کردم این بار که می ایم پدرت ان پشت نباشد. بعد از ظهرها گویی دعایم بیشتر مستجاب می شد. اه که چقدر غروب های این شهر دلگیرند، دلم برایت تنگ می شد می امدم و می دیدمت و با یک جفت جوراب به خانه بر می گشتم ، و حالا این صد جفت جوراب هم یک لنگه ی دلتنگی ام را پر نخواهند کرد.

زیبای من ، دوست داشتم تو اینجا بودی و من تنها یک جوراب داشتم و همان  را گم می کردم و تو ان را برایم پیدا می کردی ، اما حالا همه ی جوراب ها  ایجایند و تو گم شده ای، هفته هاست که دیگر بعد از ظهر ها ، دعاهایم مستجاب نمی شوند

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...