Wednesday, December 18, 2013

دنبوره ساز شیطانی

 

 

 

وقتی افغان ها خسته از کار روزانه به منزل می امدند تا دمی بیاسایند غیر از نوشیدن چای سبز یا سیاه که خستگی را از تن می زدود، یک چیز دیگر هم به قول معروف دمشان را راست می کرد *،  پیش از امدن عصر تکنولوژی کاست و سی دی و پخش و موبایل در میان افغان ها موسیقی ان هم از نوع زنده اش باب بود ، دمبوره یا دنبوره .

مردم برای دمبوره نوازها سر و دست می شکنند ، دمبوره نوازی در فرهنگ عامه کاری شیطانی ولی محبوب است همانند سیب ممنوعه در بهشت . ملاها مردم را از نواختن ان منع می کنند اما مردمان خسته ، ادم های سرخوش ، بچه جوان ها وقتی گرد هم می ایند دیگر سخن ملا را برای لحظاتی می گذارند پشت در ، دنبوره نواز ذاتا شاعر هم هست ، می نوازد و فی البداهه شعر می گوید .

سر کوه بلند سیم و ستاره

طلبگارم شده مرد هزاره

سون روییش ببین بینی نداره

سون پاییش ببین چپلی* نداره

این حرف های دختر اولی ست . گفتگو میان دو دختر سید است که هر دو از خواستگاری مرد هزاره می گویند ( با این توضیح که برخی و یا بسیاری از سید های افغانستان از ازدواج دختران سید با مردان طایفه هزاره  جلوگیری می کنند و مخالف ان هستند )

دختر دوم :

سر کوه بلن سیم و ستاره

طلبگارم شده مرد هزاره

جوان کاکه است پروا نداره

سرم اشیق شوده چاره نداره

و این پاسخ مرد هزاره است :

دنیا بی اشوقی مزه نداره

اشوقی کته و ریزه نداره

بیا او دختر زیبای پیر جان

اشوقی سید و ازره *  نداره

باورش سخت است ولی این تکه ی چوب درخت توت با یک کاسه و دسته ی بلند و تاری که از روده حیوان و سیم یا ابریشم ساخته می شد بیشتر از هر شبکه ی تلوزیونی سرگرمی می افرید و جدای از ان ذوق ها را غنی می کرد که مردم کنار هم مسائل و مشکلات و دردهایشان را دوبیتی کنن و با نوای ان در امیزند که رنج دنیا کم شود و غم دنیا گوم .

در دورترین مرغداری ها و گاوداری ها هم می شود با یک تکه چوب و کمی سلیقه مشابهش را ساخت و نواخت ، خیلی ها می گویند که همین دنبوره عاملی بوده است برای زنده ماندن ادبیات شفاهی هزاره ها ، اگر کمی گوشهایتان را تیز کنید می توانید از پستوی خانه ها صدای خاله ها را بشنوید که ارام ارام به هنگام طبخ غذا دوبیتی می خوانند .

سر کوی بلند زردک نمو شه / دل دختر د پیر مردک نمو شه

" همان طور که بالای کوه بلند هویج نمی روید / دردل دختران جوان هیچ عشقی به پیر مردها بوجود نخواهد امد ".

محتوای بسیاری از دوبیتی ها و اشعاری که با دنبوره خوانده می شود شامل این موضوعاتند وصف معشوق ، گلایه از دنیا ، هجران و جدایی از یار ، شکایت از روزگار، قدرشناسی از معشوق ، عذر و التماس ، گلایه از تنگدستی و سختی روزگار و نیز اظهار صداقت و اخلاص .

عارف شاداب ترانه خوان جوان هزاره و دوستانش در این ویدئو و در یک مجلس خصوصی همراه با ساز دنبوره از ضیائ سلطانی موسیقی فولک افغان را اجرا کرده است .

د دنیا غیر جوانی ندیدوم

بغیر از غم روی شادی ندیدوم

بغیر از غم روی شادی ر خیره

د خاو دیدوم د بیداری ندیدوم

.............

ز کف عمر جوانی رفت و افسوس

بهار زندگانی رفت و افسوس

نگفتم راز دیل یک دم به پیشش

ز نزدم یار جانی رفت و افسوسziasoltani

دانلود ویدئو حجم : 16 mb

دانلود فایل صدا  برای انهایی که اینترنت پر سرعت ندارند / حجم 4.6 mb

* دمشان را راست می کردند = خستگی در می اوردند . استراحت می کردند

*چپلی=دمپایی

* ازره = هزاره

 

دعا نکرده ام

سال هاست دعا نکرده ام

 

گویند " الدعا مخ العباده"

 

عبادت من ، دیوانه است

 

دیوانگان را بازخواستی نیست

 

امشب اما برایت

 

دست به اسمان خواهم برد

 

در شبی تیره و سخت

 

روحم از سقف برون خواهد شد

 

برای تو

 

که از خرابه های گلشهر

 

به خرابه های شام رفته ای

 

هم رزمانت عاشق زینبند

 

اما بر قلب هایشان

 

تیر دخترکان تک تیر انداز چچنی می نشیند

 

سالهاست دعا نکرده ام

 

امشب اما برایت

 

دست به اسمان خواهم برد

روستای مستضعفین

در انتهای خیابان " روح اباد " گلشهر فلکه ی کوچکی ست که در گوشه ای از ان پاسگاه قدیم قرار دارد از کنار همین پاسگاه قدیم که امروز متروکه شده خیابانی نمایان است که اگر وارد ان شوید در دو سوی تان مزارع سبزی دست هایش را برای تان باز می کند و یک خوش امد با بوی ریحان و گشنیز نثارتان می کند .

 

اگر همین خیابان را ادامه دهید چیزی نمی گذرد که به یک روستای کوچک می رسید ، روستای مستضعفین . بیشتر ساکنان مستضعفین افغان هستند و شاغل در مزارع اطراف همین مکان ، اینجا به معنای واقعی یک روستاست،  صدای خروس می اید، بوی پهن و گوسفند به مشام می رسد .

 

جاده ای که از ان یاد کردم این روستا را از گلشهر جدا می کند و اگر گلشهر کره زمین باشد روستای مستضعفین همچون قمری در کنار ان می درخشد ، پیش از این تصورم این بود که بچه های کوچک و کم سن و سال اینجا تنها برای رفتن به مدرسه دراین جاده رفت و امد می کنند و زنان چادری و مردان دوچرخه سوار برای خرید از بازار گلشهر طول این جاده را هر روز می پیمایند ،  اما در یک روز سرد زمستانی با دیدن ان پسرک کوچک چیز های دیگری هم دستگیرم شد .

 

ان وقت ها که نان هنوز ارزان و به سبد کالاهای گران نپیوسته بود ویک عضو از هر خانواده ای یک بغل نان به خانه می برد ، نانوایی ها مثل حالا خلوت نبود با سرد شدن هوا مردمان گلشهر از وحشت بی نانی به نانوایی ها هجوم می اوردند ، چه دعواها و چه زد و خوردهایی که هر روز اتفاق نمی افتاد . در میان این جمع من نیز از حمله کنندگان بودم چه که هوا سرد بود و شکم های گرسنه منتظر .تصویر تزیینی ست

 

انروز در ان صف لعنتی و در ان سرمای سگی یک پسر بچه ی کوچک درست پشت سرم بود . می شد تریک تریک دندانهایش را شنید که از سرما به هم می خورد ، یک تکه لباس کاموایی مندرس تنش بود شلوارش انقدر کوتاه بود که می شد علاوه بر دیدن مچ پایش قسمتی از زانویش را هم دید ، و یک دمپایی جلو بسته ی سبز پایش بود ، درست به سبزی تکه ی کوچک از اب بینیش که از یک سوراخ بیرون زده بود .

 

دو دستش را به هم گره می زد و هر از گاهی بخار دهانش را درون ان هاه هاه می کرد ، نامش اسماعیل بود و اینکه از روستای مستضعفین برای بردن نان امده بود. در ان ظهر سرد زمستانی انچه بیش از همه هنوز در ذهن من جای دارد ان لپ های سرخ و ترک ترک خورده و ان دست هایی بود که می شد سیاهی های لای ترک های ان را هم دید ، انقدر خشک بودند که گویی هرگز رنگ هیچ روغنی را ندیده بود ، گفتم : اسماعیل اگر خانه تان هیچ کرم و روغن و وازلین یافت نمی شود ، غذا که می خورید حتما در اشپزخانه روغن نباتی که دارید ، برو از مادرت کمی روغن نباتی بگیر بمال به دستها و صورتت ، شب ها قبل از خواب .

از حرفم متعجب شده بود اما به ان فکر می کرد ، نوبت گرفتن نانمان شد من زودتر گرفتم و راه افتادم و خداحافظی کردم ، در راه به او فکر می کردم و تصور اینکه او صحبتم را نفهمیده باشد ازارم می داد،  برگشتم و از نزدیکترین دکان یک کرم نرم کننده ارزان خریدم و دوباره به نانوایی بازگشتم ، خبری از اسماعیل نبود ، همه خیابان های اطراف را هم گشتم ، اب شده بود، همچون برف هایی که ارام ارام می بارید و به زمین نرسیده ، اب می شد

Wednesday, December 4, 2013

افتاب تعطیل

نشئگی و دیوانگی و تریاک ، مستی و شراب و سکس،  فلسفه و زن ، جنازه و مردار و گور ، بیهودگی زندگی و نوشتن نامه به کروموزوم های بدن خود ، همه و همه هذیان گویی های شاعر جوان افغان است ، کاوه ی جبران  در کتاب شعرش " افتاب تعطیل " .

بگذارمان که نشئه ی ادم دبل شود

دیوانگی و مستی امشب مثل شود

بگذار تا که مردم دنیا خبر شوند

با این شراب تلخ جهان عسل شود

پیش از این درباره کاوه جبران و کتاب " ترانه و تروریست " در این بلاگ صحبت شد. او در کتاب دومش  افتاب را تعطیل کرده است ، اما مگر افتاب هم تعطیل می شود ، افتاب در سرزمین کاوه جبران تعطیل است ، زیرا زندگی جز حسرت های فروخورده و سردرگمی های مدام چیزی برایش به ارمغان نیاورده ، تنها گه گاه یاد عشقی همچون مریم نوری ست در تاریکی .

بگذار یاد مریم و افکار مسخره

کم ، کم در این پیاله ی تیزاب حل شود

کتاب حاوی اشعاری ست با نگاه تلخ به زندگی و فناپذیری ان . از زنان هم  در این کتاب سخن رفته ، زن از نگاه شاعر در این کتاب به دو دسته تقسیم شده ، یک مادر و دو مریم یا همان عشق ، او یا خود را همچون کودکی می بیند که از مادر جدا افتاده یا همچون جوانی که در فراق یار است و زندگی برایش پریدن از اغوش مادر به اغوش یار است و حال که این چنین نشده سرگردان و پریشان احوال گشته است . aftab_tatil

مادر ببین که دربه دری عادتم شده

شبها شراب و لندغری عادتم شده

شب ها و روزها شده من خانه نیستم

اصلا به زنده گی سر سوزن .. نه نیستم

یک سو شراب و شعر و جهانی شبیه گور

یک سو چخوف و نیچه و لعنت به بوف کور

یک سو فرارو نفرتی از هر چه ادم است

یک سو دلی که سخت گرفتار مریم است

شاعر در ابتدا و مطلع کتاب نامه ای نوشته است برای شخصی و یا چیزی عجیب ، برای کروموزوم هایش و به اصطلاح درد دلی ست از جهان پیرامون و از جنگ و اشغال موطنش

"  کروموی عزیز.....

در کودکی به من گفته اند که لای پاهای هیچ کس حتا خودت نگاه نکن که به دوزخ می روی در انجا اتش می گیری و میسوزی ، به من گفته اند که حتا نام این چیز ها را نبر که قهر خدای عزو جل را بر می انگیزد، خدا خیلی خیلی بزرگ بود کرومو ، من ازش می ترسیدم و انگاه هم ترسیدم .

به لای پای هیچ کس نگاه نکردم حتا خودم ، وقتی می شاشیدم سرم را بالا می گرفتم تا اتش  نگیرم اما یک روز بچه های همسایه به من گفتند : پدر و مادرم کار بدی را باهم کردند که من پیدا شدم . این شاید  اولین جرقه ی وحشتناک در ذهنم بود ولی نمی دانم که این همه پدر و مادرها در اتش دوزخ خواهند سوخت یا نه ؟ .....

کرومی عزیز

زندگی در اینجا به دو تا برج وابسته است ، وقتی از هم می پاشند ، کروموزوم هایی از ان سوی ابها می ایند  و تو در اینجا یاد می گیری درس بخوانی و مغز گنده ات را از اطلاعات پر می کنی ، عاشق می شوی اما مریم با ادم بی پول ، احساساتی و دیوانه دوست نمی شود .خانواده ات از ادم بیکار و ولگرد بدشان می اید ........... نفرین به کاپیتالیزم ...... بعد از اینکه برج ها را زدند تو می توانی اینجا همه چیز پیدا کنی مثلا " دوست دختر ، قوطی های خالی پپسی ، تاریخ پنج هزار ساله ، فلم های شاهرخ خان، دیازپام ، البوم های شکیرا ، غیرت افغانی ، حساب بانکی ، ویسکی جک دانیل ، دیوان حافظ ، زندگی نامه نیچه ، دوستان نامرد ،............ راستی یادم رفت . جنس خاکمان هم از تروریست است. زوم ،  اگر تریاکی نشویم ، اگر از گرسنگی و سرما نمیریم ، اگر از بمب های امریکایی جان سالم بدر بریم ، حتما وقتی یک نفر انتحار کند جزو صد کشته شده هستیم ، هیچ کس برای ما گریه نخواهد کرد .. . "

افتاب تعطیل

کاوه جبران

ناشر:انجمن قلم افغانستان

بنگاه انتشارات میوند کابل

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...