اگر شاعری باشی با یک طبع لطیف و اگر از قضای روزگار عاشق هم باشی و باز اگر به سبب چرخش این چرخ گردون در مرکز انتحاری های دنیا خانه داشته باشی و هر روز مجبور باشی بر سر این گذر و ان محل تکه های تن همسایه را ببینی ، پاره های جگر مردم ، سرک ها ( جاده ها) را سرخ کرده باشد ، چه خواهی سرود ؟ جز مرگ ، مریم و انتحاری . انگاه مجبور خواهی بود نام کتاب شعرت را بگذاری " ترانه و تروریست"
کاوه جبران شاعر پر استعداد افغان در اشعارش نه مرده است و نه زنده ، گویی در برزخی ابدی گرفتار است و به قول ما افغان ها " مرده نمی تواند" از خاطر مریم .
نیستی مریم ، ببینی چشم های ساده را
دیده دیده کور گشته ، طول و عرض جاده را
نیستی اما بیا و خاطراتت را ببر
ناجوانمردانه کندی بیخ یک شهزاده را
صحبت از مرگ و نیستی در سطر سطر شعرهای او خودنمایی می کند ، به این لحاظ مرا سخت به یاد خیام می اندازد . گویی او هرگز به این دنیا نیامده که برود، زندگی برایش کفش و کلاه های افتاده بر جاده هاست.
چاقو بزن بریزان ، از سینه اه ادم
با گریه کم نگردد، جرم و گناه ادم
گم کرده ای خودت را در وسعت بیابان
افتاده در مسیرت ، کفش و کلاه ادم
حوا بهانه بود و مارا فریب دادند
در این وسط ندیدی یک اشتباه ادم
خود را میان مردم ، مردانه منفجر کن
تا باورت بیاید، طرز نگاه ادم
مریم ! بسوی گورم وقتی اشاره کردی
لطفا بگو که این است، پایان راه ادم
شاعر که در میانه جنگ بزرگ شده ، سخت عاشق زندگی ست. و زندگی وقتی دلپذیر است که بتوانی شاخه ی گلی بیاوری برای مریم و مریم با چشم های وحشی و چهره ی اناری ، نماد زندگی ست ، او اما می ترسد که روزی یک انتحاری همه این چیزها را از او بگیرد زیرا زندگی زیباست مثل مریم و انطور که مادر کلان می گوید تمام دنیا خلاصه می شود در یک چیز " عشق و یار" .
در تو دوچشم وحشی ، یک چهره ی اناری
در من دلی که پرشد ، از اه و بیقراری
ایینه را به مشتم طوری زدم که دیگر
در من ترک ترک شد ، تصویر مرد جاری
زیر پلی نشستم ، تا کس مرا نبیند
امد سگی کنارم ، پرسید " گریه داری؟"
غمگین نباش مجنون! رسم جهان بدل شد
لیلی ، بمان بگوید دیوانه ی فراری
یک شاخه گل برایت، سوغات خواهم اورد
ان هم اگر نمردم از دست انتحاری
مادر کلان پیرم ، روزی نصیحتم کرد
بنویس روی سنگی، این را به یادگاری
تقصیر ادمی زاد از سعی باطلش بود
ورنه خلاصه می شد، دنیا به عشق و یاری