Monday, May 27, 2013

ترانه و تروریست

اگر شاعری باشی با یک طبع لطیف و اگر از قضای روزگار عاشق هم باشی و باز اگر به سبب چرخش این چرخ گردون  در مرکز انتحاری های دنیا خانه داشته باشی و هر روز مجبور باشی بر سر این گذر و ان محل تکه های تن همسایه را ببینی ، پاره های جگر مردم ، سرک ها ( جاده ها) را سرخ کرده باشد ، چه خواهی سرود ؟ جز مرگ ، مریم و انتحاری . انگاه مجبور خواهی بود نام کتاب شعرت را بگذاری " ترانه  و تروریست"

 

کاوه جبران شاعر پر استعداد افغان در اشعارش نه مرده است و نه زنده ، گویی در برزخی ابدی گرفتار است و به قول ما افغان ها " مرده نمی تواند"  از خاطر مریم .

 

نیستی مریم ، ببینی چشم های ساده را                  taraneh&terorist

 

دیده دیده کور گشته ، طول و عرض جاده را

 

نیستی اما بیا و خاطراتت را ببر

 

ناجوانمردانه کندی بیخ یک شهزاده را

 

صحبت از مرگ و نیستی در سطر سطر شعرهای او خودنمایی می کند ، به این لحاظ مرا سخت به یاد خیام می اندازد . گویی او هرگز به این دنیا نیامده که برود، زندگی برایش کفش و کلاه های افتاده بر جاده هاست.

 

چاقو بزن بریزان ، از سینه اه ادم                    

 

با گریه کم نگردد، جرم و گناه ادم

 

گم کرده ای خودت را در وسعت بیابان

 

افتاده در مسیرت ، کفش و کلاه ادم

 

حوا بهانه بود و مارا فریب دادند

 

در این وسط ندیدی یک اشتباه ادم

 

خود را میان مردم ، مردانه منفجر کن

 

تا باورت بیاید، طرز نگاه ادم

 

مریم ! بسوی گورم وقتی اشاره کردی

 

لطفا بگو که این است، پایان راه ادم

 

شاعر که در میانه جنگ بزرگ شده ، سخت عاشق زندگی ست. و زندگی وقتی دلپذیر است که بتوانی شاخه ی گلی بیاوری  برای مریم و مریم با چشم های وحشی و چهره ی اناری ، نماد زندگی ست ، او اما می ترسد که  روزی یک انتحاری همه این چیزها را از او بگیرد زیرا زندگی زیباست مثل مریم و انطور که مادر کلان می گوید تمام دنیا خلاصه می شود  در یک چیز " عشق و یار" .

 

در تو دوچشم وحشی ، یک چهره ی اناری                      kaveh jobran

 

در من دلی که پرشد ، از اه و بیقراری                  

 

ایینه را به مشتم طوری زدم که دیگر

 

در من ترک ترک شد ، تصویر مرد جاری

 

زیر پلی نشستم ، تا کس مرا نبیند

 

امد سگی کنارم ، پرسید " گریه داری؟"

 

غمگین نباش مجنون! رسم جهان بدل شد

 

لیلی ، بمان بگوید دیوانه ی فراری

 

یک شاخه گل برایت، سوغات خواهم اورد

 

ان هم اگر نمردم از دست انتحاری

 

مادر کلان پیرم ، روزی نصیحتم کرد

 

بنویس روی سنگی، این را به یادگاری

 

تقصیر ادمی زاد از سعی باطلش بود

ورنه خلاصه می شد، دنیا به عشق و یاری

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...