Monday, March 24, 2014

نواز

 

نواز ادم جالبی بود اما نام او که از نوازش و لطافت و این جور چیز ها می اید هرگز با شخصیتش سازگار نبود ، شاید نام کاملش نوازعلی  بود شاید هم پیشوند یا پسوند دیگری داشت ، از ان دست هزاره هایی که سر و وضعش نشان می داد یک پیسه هم درون جیبش نیست و همین طور هم بود ، اندامی تکیده با یک کاپشن سیلور و یک شلوار نخی که فکر می کردی از غنایمی ست که از کشتی نوح بدست اورده است.

ایمان داشتم اگر کفش هایش را درب مسجدی در می اورد سالها هیچ دزدی به خود زحمت بردنش را نمی داد ، صورتی باریک و افتاب سوخته داشت که به زحمت می توانستی چند لاخی ریش و پشم در ان ببینی ، ارام صحبت می کرد انقدر که برای شنیدن برخی از کلماتش بی اختیار چشم تنگ می کردی و گوش سمت راستت را کمی به او نزدیک می کردی که صحبتش را بشنوی .

اخلاق بخصوصی داشت ، هیچ حرف و صحبتی نبود که در مخالفت با او بزنی و او قانع شود که حق با توست ، هیچگاه نمی توانستی در مسابقه محق بودن از او پیش بیفتی همیشه مرغش یک پا داشت ، هیچ گاه سعی نمی کرد جلوی صاحب کارهای ایرانی اش لهجه و شیوه ی صحبتش را عوض کند و هزارگی صحبت نکند برایش مهم نبود که مخاطب ایرانی اش کلام او را می فهمد یا نه ، کاری که بیشتر  ما افغان های ساکن ایران انجام می دهیم یعنی اینکه سعی می کنیم مثل خود انها صحبت کنیم ، نواز اما یک استثنا بود برایش مهم نبود که طرف می فهمد یا خیر ، برای همین بود که صاحبکارها می نشستند و از کارهایشان با خیال راحت صحبت می کردند صحبت هایی که دوست نداشتند ما کارگرها بشنویم ، اما وقتی نواز انجا بود او را نادیده می گرفتند ، به این خیال که وقتی صحبت های نواز را نمی فهمند لابد او هم پارسی صحبت کردن انها را نمی فهمد ، اما نواز از سیر تا پیاز داستان را می فهمید.

نواز بر سر سفره که می نشست با ان جثه ی ریزش مثل یک شیر غذا می خورد ،او بیرحمانه همه سهمیه ی گوشت که میان ما مشترک بود را می خورد ، بدون اندکی تعارف و یا عذاب وجدان ، بعضی از ما از این کارش ناراحت می شدیم اما من شخصا زیاد جدی اش نمی گرفتم ، چون می دانستم او هشت سال تمام در افغانستان برای این گروه و ان دسته جنگیده است لابد همقطارانش همین بلا را بر سر او می اوردند و او سال ها یاد نگرفته بود  که می شود تعارف کرد و یا دسته کم به سهم خود قانع بود ، همین ارام صحبت کردنش هم نوعی عادت از همان جنگ ها بود ، زیرا می گفت باید ارام صحبت می کردی تا صدایت دشمن را جلب نکند و گوش هایت را تیز کنی تا بدانی تا چند ده متری ات چه خبر است ، این شرایطی بود که هشت سال تمام او ان را رعایت می کرد و حالا نمی توانست ترکش کند.

برایم تعجب اور بود که او چند روزی از عروسی اش نمی گذرد اما برای کار به این شهرستان دور امده و چطور تازه عروسش را رها کرده است ، در حالی که هرگز هیچ نشانی از دلتنگی در وجودش نمایان نیست. برای این مرد کوچک اندام سرسخت ، زندگی تکه ی سنگی بود که به جای قلب در سینه اش جای داده بود. همه چیز خصوصا حرف های جدی و احساسی برایش مسخره بود ، به هیچ کدام از مرخصی های چند روزه نمی رفت و همین طور انجا می ماند.

در افغانستان کم نیست ادم هایی که مثل نواز زندگی دست نوازشی بر سرشان نکشیده ، ادم های که جنگ ،فکر و ذهنشان را عوض کرده است،سالها زمان لازم است برای ترمیم زخم های جنگ از روح این دست ادم ها . 

مدتها  از نواز بی خبر بودم تا اینکه از دوستان شنیدم همسرش را بر اثر یک بیماری سخت از دست داده واو صاحب فرزند دختری شده است. 

 رادیو وبلاگ یادداشت های یک مهاجر افغانرادیو وبلاگ

دانلود فایل صوتی  این پست با صدای نویسنده. ( حجم : ۳ مگابیت )

Sunday, March 23, 2014

چیزی برای ارامش

هر کدام از ما ادم ها گاهی نیاز داریم به نوعی جادو و جنبل ایمان بیاوریم ، شاید چون مصائب و مشکلات دنیایمان انقدر گاهی سخت و غیر قابل تحمل است که دیگر فکر می کنیم از خود ما کاری بر نمی اید.

جادو و جنبل ها گاهی خنده دار هستند، ولی به ادم ارامش می دهند ، مثل مادری که در مجلس خواستگاری دخترش مدام زیر چادرش یک قیچی را باز و بسته می کند تا خواستگار همین طوری پا نشود برود و مراسم و صحبت ها به جایی برسد وان کاسبی که هنوز قفل های درب دکانش را به داخل مغازه نبرده می رود و سپندانش را روی اتش می گذارد و دقیقه ای بعد فضای دکان را دود سپند تاریک می کند .

یا مانند برخی از ما افغان ها که یک تکه چاقوی کوچک را ورد می خوانیم و به سر در خانه می چسپانیم برای رفع شر دزد و نابکار که به خانه مان نزند ، نوزادی که چهل روز از تولدش می گذرد برایش (کوچه) " سوپ شامل مخلوطی از نخود و لوبیا و سیرابی " بار می کنیم و به در و همسایه می دهیم . و یا مثل برادر من که فکر می کرد کفش هایش او را زودتر به مدرسه می رساند ، و یا مداد جادویی اش همه ی امتحاناتش را بیست می کند و حالا که رنگش تمام شده انگار دنیا هم تمام شده است .

انهایی که ماشین می خرند و وسیله و بعد یک قربانی می کنند مثل مرغ یا گوسفند  و بعد خونش را می ریزند روی تایر ماشین و می گویند: ای خدای خون ریزها  که از خون سیر نمی شوی بیا این هم سهم خونی که قرار است ریخته شود دیگر کاری با ما نداشته باش .


گوشه ی لباس خیلی از بچه های کوچک افغانهای سنتی یک تکه ی پارچه کیسه مانند است به رنگ های سبز و یا سرخ که با یک سنجاق وصل شده به لباسش ، این شی تعویذ یا دعاست که پدر و مادرهای  نگران برای مصون داشتن بچه های دلبندشان به ان صدها امید بسته اند ، که او را حفظ کناد از چشم بد و از خطر و بلا واز جن و انس ، با خودم می گویم چقدر ما ادم ها نیاز داریم به این که چیزی یا کسی از ما حمایت کند، چقدر ما نیاز داریم به ارامش به این که خیالمان با وجود چیزی راحت باشد .

Thursday, January 9, 2014

گیسوی تو

در فرهنگ افغان ها موی (گیسو) نمود زن است ، زن بی موی ارج و قربی ندارد، و گویند که زن بی موی همچون باغ بی درخت است . این موی است که دختر زیبا روی را زیبا می کند ، و عاشقان دلسوخته همیشه دم از گیسوی یار زده اند و از جعد مشکین گفته اند .

 

موی دراز و بافته شده که از انحنای کمر اویزان است ، دل هر رهگذر را می برد و اولین نمایش از اندام زن است و انگاه که یکی دو دسته ی  ان، بخشی از رخسار را هم بپوشاند و نیز چند تاری هم انقدر کوتاه باشند و مجعد که درون چشمان راه پیدا کنند دیگر کار تمام است .

 

نگاری مست و لایعقل  چو ماهی

 

درآمد از در مسجد پگاهی

 

سيه زلف و سیه چشم و سیه دل

 

سيه گر بود و پوشیده سیاهی

 

ز هر مويی كه اندر زلف او بود

 

فرومی‌ریخت كفری و گناهی

 

درآمد پیش پیر ما به زانو

 

بدو گفت:  ای اسیر آب و ماهی

 

فسردی همچو یخ از زهد كردن

 

بسوز آخر چو آتش گاه گاهی

 

چو پیر ما بدید او را برآورد

 

ز جان آتشین چون آتش گاهی

 

 تاریكی زلف او فرو رفت

 

به دست آورد از آب خضر، چاهی

 

عطار نیشابوری

 

در مثل ها و روایات کهن به موی قسم ها خورده اند . در میان افغان ها یک مثل  است که می گوید " سرم پیشت لوچ".

 

دو نفر با هم سخت دعوا کردند و کار زدو خورد بالا گرفت زنها امدند و سر لوچ کردند و قاعله را خاتمه دادند .منظور از سر لوچ کردن یعنی این که زنان دو طرف را به موهایشان قسم دادند .

 

در میان افغان ها تراشیدن سر زن نماد تنبیه اوست به جرم بد کارگی و یا خیانت  ، یعنی شوهر هر گاه از جانب زن خیانت می دید سر او را می تراشید و زن را به منزل پدرش می فرستاد.

 

در رمان " ناشاد" نوشته ی محمد حسین محمدی (داستان نویس افغان) نویسنده به زیبایی وقتی از تنهایی دختر داستان (ناشاد) صحبت می کند و شرح کاملی از یک روز فعالیت او در خانه و در زیر زمین که محبس و منزلگاه اوست از موی ناشاد هم نوشته است .  

 

"موی هایت را با دستهایت می گیری و می اندازی شان روی شانه هایت. موی هایت دراز شده اند.... دلت نمی شود ببافی شان،فرق باز می کنی . بعد موی های جمع شده بین دندانه های شانه ی چوبی ات را با دست می گیری و به دور سر انگشتانت به هم می پیچانی و از ان حلقه ی کوچک می سازی. سپس موهای حلقه شده بر دور سرانگشتانت را خطا می دهی و به وسط ان با دو انگشت می فشاری ...حالی موها به شکل شاپرکی می شود که دو بال خود را باز کرده است ..... فکر می کنی اگر موهایت سفید شوند این شاپرک های جور شده از موی هم سپید خواهند شد .. بعد شاپرک را برده بین درزهای خشت دیوارهای زیر زمین قرار می دهی ."

 

در دیگر فرهنگ ها نیز بریدن و افشاندن و پریشان کردن گیسو نشان عزا داری ست ، هنگام عزاداری زنان به گیسوهایشان چنگ می اندازند یا قسمتی از حلقه های ان را می برند و اویزان می کنند.

 

" زری گفت بار اول که درخت گيسو را ديدم، از دور خيال کردم درخت مراد است و لته‌های زرد و قهوه‌ای و سياه به آن آويزان کرده اند. نزديک که رفتم ، ديدم نه، گيس‌های بافته شده به درخت آويزان کرده‌اند، گيس‌های زنان جوانی که شوهرهايشان جوانمرگ شده بود، يا پسرهايشان، يا برادرهايشان "

 

سیمین دانشور در رمان " سووشون"

 

در قدیم زنان افغان موی هایشان را شانه می کشیدند و هر اندازه که زنی شانه های بیشتری می شکست نشان از موی و روی بهتری داشت ، مادران و مادرکلان ها همیشه خدا موی هایشان بافته بود زیرا هم کثیف نمی شد هم می شد انها را بهتر جمع و جور کرد تا دراز و درازتر شوند .

 

شب از رويت سخنهاي بهار اندوده مي‌گفتم       ز گيسو هر كه مي‌پرسيد، مشك سوده مي‌گفتم

 

بیدل

 

سید انور خواننده و دنبوره نواز افغان در این اهنگ هزارگی از موی سیاه یار می گوید

 

مویای سیای خوره تو چپ و کیل  شانه مونی ............ موهای سیاهت را چپه وکج شانه می زنی

 

شا موغول گیسوی تو دیل مره پروانه مونی ........     با این موهای مقبولت دلم را همچون پروانه می کنی

سید انور "مویای سیا" دانلود اهنگ ؛ حجم فایل: 650 kbs

رویش را ندیدم

استا موسی ارنج دست چپش را روی طاقچه گذاشته و همه ان هیکل بزرگش را روی ارنج و پای چپش تکیه داده است، پسر شلوغ کارش هم روی طاقچه به این سو و ان سو راه می رود و مثل گربه هایی که راهی به خارج از دیوار ندارند بی تاب است. گاهی سعی می کند روی پنجه ی پایش بایستد و پوستر روی دیوار را بکند ، گاهی هم دستی می کشد به سر پدر، استا اما انقدر از این کار خوشش می اید که لبخندش را می شود از همین ته کارگاه خیاطی دید.

 

استا موسی وقتی می خندد گویی سبیلش پهن تر از همیشه است و صحبت می کند با بچه های کارگاه که مشغول کارند ، کمی گنگ و نامفهوم ، همه ما به این طور صحبت کردنش عادت داریم ، و می دانیم که زیر زبانش یک کش ناس ( به اندازه یک کف دست ، تنباکوی کوبیده ) انداخته است و حالا کمی نشئه است و سرخوشی به سراغش امده.

 

استا موسی : << همی بچه ادم کی کلان میشه ، چی یک لژژ ت داره ، سونیش کی شی  میکنی بیخی دیلت واژ می شه ، خدا و راشتی چی یگ کیفی داره >>

 

" وقتی بچه ادم در حال بزرگ شدن هست چه لذتی دارد ، به طرفش که نگاه می کنی دلت از خوشی باز می شود و به خدا که کیف می کنی"

 

اینها را راجع به پسرک شلوغ کارو لوسش می گوید نه راجع به دختری که بزرگتر از اوست و انگار که این دخترک اصلا از استا موسی نیست و وجود خارجی ندارد. بوی ابگوشت می اید مثل همه ظهرهای دیگر، بی شک همسر استا موسی ابگوشت پز قهاری ست ، هرگز هیچ کدام از ما او را ندیده ایم و هرگز صدای او را هم نشنیده ایم تنها چیزی که از او در این خانه پیدا می شود بوی ابگوشت است که از طبقه ی بالا می اید ان هم هر روز ظهر.

 

رجب از اقوام استا موسی ست که چند سالی ست ازدواج کرده است ، و بچه ای ندارد ،  او هم تا شب عروسی هرگز همسرش را ندیده است ، و جرات نداشت زمان عقد از سر کوچه ی خانه خسور بگذرد، می ترسید برادر خانم ها او را ببینند و انوقت یک دست کتک مفصل به او بزنند.

 

 رجب : " د فامیل ما نامزد بازی ؟ خدا ره توبه ، نمی مانند روی دختر ره سی کنی، همی  دختر ره لالم ( برادرم ) خوش کد ، صوبتای ( صحبت ها) شه کد ، باد از او، کلانا کوتا بایست کدن ، تمام شد. تا شاو عاروسی وله اگر روی شه دیده باشوم ."

 

" نامزد بازی ان هم در فامیل ما ؟ به خدا پناه می برم ،حتا نمی گذارند صورت دختر را ببینی، همین دختری که الان همسر من است را برادرم ( برادر بزرگتر ) پسندید، صحبت ها را او انجام داد، بعد از ان بزرگترها جمع شدند و قرارها را گذاشتند و کار تمام شد ، به خدا که تا شب عروسی اگر صورتش را دیده باشم ".

اینجا هیچ کس از همسر و خواهر و مادرش صحبت نمی کند، شب همه ما میهمان یکی از بچه ها هستیم برای خوردن ،" آشک " . مزاری ها مادر زاد آشک پختن را می دانند ، این هنری ست که در خون انهاست ، میزبان می گوید برای پختنش از صبح تعداد زیادی از خانم های فامیل منزل انها امده است ، هیچ شکی ندارم که مهمانی ، یک گردهمایی کاملا مردانه است ، یک سبیل پارتی که همه ،غوری های ( دیس) اشک به دست، از لقمه لقمه ی ان لذت خواهیم برد.

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...