Thursday, December 10, 2015

میانسالگی

وقتی بیست ساله هستی خیال می کنی همه ی زمین را هم که راه بروی ان هم پیاده، زمین جلوی تو کم می اورد ، دلت به اندازه ی  اسمان بزرگ است هیج کاری برایت سخت نیست . خیال میکنی موهای صافت را اگر بابلیس بزنی ،و ان را مجعد کنی و فر بدهی و شلوارت اگر خط اتویی داشته باشد که هندوانه را قاچ کند ،نگاه هیچ دختری نیست که به تو بیفتد و بار دیگر نگاهت نکند ، دلت عشق می خواهد ، دلت هیجان می خواهد. از هیچ  چیز دنیا خبر نداری ، خبر نداری از کجا می اید به کجا خرج می شود ، با یک کتانی سفید شاد می شود انتهای یک فیلم می تواند غمگینت کند اما خیلی زود فراموش می کنی ، دلت می خواهد جای بچه ی فیلم باشی ، قهرمان باشی ، هوای ابری با افتابی برایت یکیست .
کار و بیکاری برایت فرقی ندارد ، جمعه و شنبه هم فرقی ندارد ، همه ی دختران همسایه و فامیل در نگاهت روزی همسر تو خواهند شد.
اما امان از میانسالگی .
اینبار تو کم می اوری در مقابل زمین ، دنبال هر وسیله ی نقلیه ای می گردی ، دلت همیشه خدا تنگ است ، همه کارها اگر و مگر دارد سخت است ،اصلا نمی دانی موهایت خلوت شده ، اخرین باری که ارایشگاه رفتی کی بوده  .شلوار چه رنگی به پا داری ، خط اتویش گم شده .
نگاه هیچ کس برایت مهم نیست خصوصا دخترها . عشق .... مفهومش را گم کرده ای ، بیاد نمی اوری چه معنایی داشت ، چه طعمی ، چه بویی.
هیچ چیز خوشحالت نمی کند ، هیچ لبخندی نمی زنی ، اخرین باری که قاه قاه خندیده ای یادت نیست ، حوصله تماشای فیلم هم نداری ، ممکن است وسط ان بخواب بروی و در رویاهایت تنها صفحه ی سفید و سیاه ببینی و هنوز حس کنی که خسته ای با زنگ ساعت بیدار شوی و ببینی که شنبه است و باید سر کار بروی تا از مخارج عقب نمانی .
خوابت عمیق نمی شود.
دلت می خواهد بخوابی و هرگز بیدار نشوی .

Thursday, December 3, 2015

کرامت

هیچ کدام از کودکان افغان که در ایران به دنیا امدند ،حتا برای یک بار هم صدای گلوله را نشنیدند ، ویرانی حاصل از انفجار را ندیده اند ،وشاید هرگز گرسنگی و قحطی نکشیده اند ، به کوه ها فرار نکرده اند ، صدای هاوان نشنیده اند ، غرش تانکها و شکستن پنجره ها و درها را ندیده اند ،چیزی که پدر و مادر های شان را سالها  قبل از افغانستان اواره این سرزمین کرد .
با وجود همه ی این ها انها یکی پس از دیگری همچون مورهایی که به دنبال هم قطار می شوند ،مشغول ترک ایران هستند .چرا؟
جوابها مختلف است .
انجایی را دوست ندارم که نتوانم یک موتور سیکلت قراضه را با خیال راحت سوار شوم .
دوست ندارم جایی باشم که بعد از سالها درس خواندن و مدرک گرفتن در هیچ سازمان و موسسه ای راهم ندهند .
این مدرک شناسایی من به چه درد می خورد وقتی نتوانم سیمکارت 5000 تومانی ام را بنام خودم بزنم.
200 میلیون تومان مغازه خریده ام نمی توانم به نام بزنم ،مجبورم به نام دوست ایرانی ام بزنم ، او دوست من است و اعتماد کامل به او دارم ،اما ادم است و ادم ها وسوسه می شوند .
مجوز نمی دهند ، نمی توانم هیچ کسب و کاری راه بیندازم.
بچه هایم هیچ اینده ای ندارند .
اداره کار امان مان را بریده ، غیر از کارهایی که در ایین نامه امده هیچ کار دیگری را اجازه نمی دهند ، من دوست دارم شرکتم را تاسیس کنم و مدیر ان باشم.
می خواهم سفر کنم هر جا و هر وقت دوست داشتم بر گردم خانه نه اینکه اداره مهاجرت یک کاغذ دستت بدهد و به تو امر کند در این مسیر به سفر برو و حتما ده روز دیگر برگرد وگرنه کارتت را باطل می کنیم .
حق نداری وارد این شهر و ان محل شوی .
اری ، چیزی که بار دیگر مردم مرا از این سرزمین نیز  فراری می دهد  ،جنگ و نبرد نیست بلکه نابرابری و یافتن یک چیز است ، و ان چیزی نیست جز کرامت انسانی .

Friday, October 23, 2015

بیا بریم به شمال یارا، دلبر جان

پیشترها جایی خوانده بودم تعداد ما آوارگان یا مهاجران یا همان پناه جویان دنیا به پنجاه میلیون تن رسیده است، و باز جایی نوشتم حالا که تعداد ما بی وطن های دنیا به این حد رسیده بیایید از خود یک کشور مستقل بسازیم وهمه جمع شویم یک جای دنیا زمین کوچک و بی صاحبی پیدا کنیم و برویم آنجا،
دیگر این همه در به دری و آزار دیدن بس است، نظر من این است که همه راه شمال را گرفته برویم قطب شمال آنجا خالی از سکنه است، برویم دوست خرس های قطبی شویم.
آنجا برف به اندازه ی همه ما هست، خانه های برفی بسازیم، برای تان قول می دهم هرگز صدای گلوله نخواهید شنید چه رسد به انفجار و انتحاری و بمب، همه ی مان ماهی می خوریم و دیگر غم نمی خوریم مخصوصا غم نان.
برای خودمان قانون اساسی تدوین می کنیم بینمان مرزها را بر می داریم، دیگر نیازی به کارت شناسایی و مدارک هویت نیست هر کسی لباس اسکیمویی به تن کرد عضو ماست فارغ از اینکه چشم هایش بادامی باشد یا نه،  دماغش گنده باشد یا باریک،  لهجه اش خنده دار است یا خیر،  سیاه است یا سفید.
دیگر از اتوبوس و راه و پلیس راه و سرباز وظیفه نخواهیم ترسید چون آنجا هیچ کدام اینها نیست،  دلمان که برای هم تنگ شد سوار سورتمه های مان  می شویم و راه می افتیم.
سرانجام وقتی بعد از صد سال زندگی در آرامش و سفیدی سرزمین مان جهان را بدرود گفتیم طی مراسمی زیبا ما را به اقیانوس خواهند سپرد و بازماندگان ما از جنجال کفن و دفن راحت خواهند بود بخاطر خارجی بودن از قبرستانی به گورستان دیگر تو را پاس نخواهند داد.
آری دلبرا ، بیا برویم به شمال یارا دلبر جان.

Tuesday, September 8, 2015

حیف که آیه الله نیستم

می دانید معنای کلمه«  ابن السبیل  » چیست، کافی است سرچ کنید یا رساله ای را بر دارید و بخوانید، معنی آن،  مسافر در راه مانده است، گمان نمی کنم این روزها ابن السبیل تر از پناهندگانی یافت شود که لب و دهان های شان خشک، بی جا و مکان، بی آذوقه و سر پناه در کشورهای مختلف می گردند.
حیف که آیه الله نیستم،  وگرنه کمی به ذهنم فشار می آوردم، درس هایی را که سالها خوانده ام مرور می کردم آنگاه به پیروان و مقلدانم می گفتم، مسلمانان نیازی نیست حاتم بخشی کنید، یکی از موارد مصرف زکات، بخشیدن آن به ابن السبیل است، این روزها اگر زکاتی دارید به دفتر این جانب نیاورید، بدهید به اولین مسافر در راه مانده.

Monday, September 7, 2015

خوره ی خرید

به نظرم خرید چیز لذت بخشی است، بعضی ها با خرید آرام می شوند، عده ای هم برای شان سخت است که خرید کنند، اما یک قاعده بخیالم برای همه ی آدمها صادق است اینکه هر کسی خوره ی خرید یک چیز است مثلا یک چیز خاص هست که دوست دارند برای آن پول خرج کنند.
کسی که دوست دارد لباس بخرد و از خرید ان سیر نمی شود، یکی را می شناسم که عاشق خرید ابزار آلات است، هر چند تایی آچار و پیچ گوشتی و اینجور چیزها داشته باشد باز می خرد، دستگاه جوش، حتا پروفیل بر، کس دیگری دیوانه خرید تزیینات دکور منزل، کسی که هوش و روانش سوی خرید ظرف و کاسه است،
خود من البته ازین قاعده دور نیستم، من عاشق خرید لوازم التحرير هستم، انواع مداد و خودکار و مداد فشاری، دفترچه، نمی دانم هیچ کدام را هم خیلی ضروری نیاز ندارم، اما از خرید آن لذت می برم، به خودم که فکر میکنم بنظرم می رسد که شاید در کودکی این چیز ها را نداشتم و حالا دارم کمبود های انوقت را جبران می کنم.
خوب البته نمی شود کمبود را عامل آن دانست زیرا مثلا اگر کسی عاشق خرید شلوار لی ست پس چون در گذشته با باسن برهنه این سو و آن سو می گشته است چنین شده،  نه بنظرم نمی شود آن را قانونی جهان شمول دانست.

Thursday, August 13, 2015

معجزه آبگوشت مرغ

ابگوشتش اگر چه مزه آب می داد اما خوردم و لذت بردم  در واقع بیشتر از ایده اش لذت بردم، آخر تا بحال کسی  آبگوشت نذری درب منزل نیاورده  بود،آبگوشت چی؟  خوب آبگوشت گوسفند بود. درست که فکر میکنم می بینم این سوال آبگوشت چی فقط بین ما افغانها رایج است، ایرانی ها یک نوع آبگوشت دارند و بس، اما ما آبگوشت مرغ هم داریم. 
این نوع غذا احتمالا ایده و اختراع مادران بچه های دهه شصت هست که بتوانند با اندکی گوشت مرغ شکم یک ایل آدم را سیر کنند، اما اینطور نبود که  کیفیت فدای کمیت شود و در واقع اگر مسیح می توانست با دم مسیحایی اش مردگان را زنده کند زن افغان ميتواند با آبگوشت مرغش عین همین کار را بکند. خیلی از همسایه های ایرانی مان هر سال منتظر روضه ها و نذرهای با طعم آبگوشت مرغ هستند. شهرت  این غذای من درآوردی تا کوه های افغانستان هم رفت، مجاهدین خسته از جنگ و جدال با دشمنان بعد از روزها نبرد در کوه ها دلشان فقط یک چیز می کشید، آبگوشت مرغ.
شاید اگر یکی از این مجاهدین سواد و قلمی می داشت در دفتر خاطراتش چنین می نوشت:« پانزده شب و پانزده روز است یک نان جور نخوردیم امروز به قریه تا می شویم،، درب یکی از خانه های را می زنیم که شنیده ایم تازه از ایران امده اند،  اگر چه آنها گپ و گفتشان آدم ووری نیست و ایرانی گگ شده اند اما آبگوشت مرغ شان را نمی شود بد گفت، نمی فامم که از کجا می دانند ما می آییم، همیشه یک اجه در خانه هست، وقتی ما از کوه تا می شویم، دخترهای جوانشان به کوه می روند ... حرامی ها. » 

Wednesday, June 17, 2015

بوسه فرانسوی ،پل عشق ،رز هلندی

به او گفتیم : فلانی دخترهای امریکای جنوبی به زیبایی و لوندی ، دنیا را بند اورده اند ، انوقت تو گشته گشته امده ای باز از همین گلشهر زن بستانی ؟ جوابش درست یادم نیست و چون درست یادم نیست لابد انقدرها قانع کننده نبود. اما همه ی ما در این جمع مردانه تنها به یک نتیجه رسیدیم و ان این بود که این همکلاسی سابق بعد از مدتها زندگی در غربی ترین نقطه دنیا ،حالا به شرق امده برای پیدا کردن دختری چشم و گوش بسته .

چیزی که در مخیله ی هر مرد دیوانه ای قبل از ازدواج تکرار می شود گشتن به دنبال ساده ترین ،مذهبی ترین و پاکترین دختر در کنار زیبایی ظاهری ش . با خودم می گویم چشم و گوش بسته ؟ من که اینجا چنین چیزی نمی بینم  ،ولی امثال این رفیق ما کم نیستند دوستانی که بازمی گردند و دنبال یار وطنی و کمی جوان سال و نیز دارای اوصاف ذکر شده می گردند.

داستان زنان متاهل که حال به هر دلیل کیز مهاجرت شان پذیرفته و راهی دنیای ازاد می شوند کاملا متفاوت است، بسیاری شان دیگر رغبتی به زندگی با شوهر و مرد سابق ندارند و تمایلی برای بردن او نشان نمی دهند .

با خود می گویم ،خوب نمی شود این دسته از زنان را هم نکوهش کرد ،وقتی مردی پشت دسته ی گل و شیرینی اش به چشم بستگی تو فکر می کند ،لابد کسی هم پیدا می شود که بر سفره عقد و در میان پرسش های مکرر عاقد و در ان وقت که به قول حضار عروس رفته است گل بچیند ، حین چیدن گلها به این فکر کند که خوب اگرچه این جناب سر و وضع مناسبی ندارد ،پولدار و ماشین دار و منزل دار نیست اما دسته کم می تواند خرج مرا بدهد ،پس ادم مناسبی ست ،جای گله ای باقی نمی ماند .

شاید به قول ان رند :

کسی اینجا بوسه ی فرانسوی بلد نیست ،اینجا مثل المان پل عشق ندارد ، از رز هلندی هم خبری نیست. 

Friday, February 27, 2015

اشرف غنی و عبدالله در طالع بینی چینی

 

خیلی از ما افغان ها اعتقاد به نوعی تقویم داریم که معروف است به تقویم و طالع بینی چینی . در طالع بینی چینی هر سال مخصوص یک حیوان است که در ان از دوازده حیوان یاد شده که قبلا دراین پست راجع به انها نوشته ام .

 

خیلی ها اعتقاد دارند خصلت و خلق و خوی هر کسی درست مربوط است به سالی که به دنیا می اید و از این روست که گاهی اگرمی خواهند کسی را بشناسندو یا راجع به کسی صحبت کنند ، از سالی می پرسند که او به دنیا امده است . مثلا معروف است که ادمهای سال میمون زیرک و باهوش و چالاک هستند.

 

اما اگر می خواهید بدانید این موضوع چه ربطی به رقابت های انتخابات ریاست جمهوری  در افغانستان دارد مطلب را همچنان دنبال کنید ، کار انتخابات در افغانستان این روزها از هشت کاندید به دو کاندید رسیده است و به احتمال زیاد مردم افغانستان به قول قدیمی ها باید منتظر پادشاهی یکی از این دو باشند عبدالله عبدالله یا اشرف غنی احمد زی.

 

برای غربیها وانچه مربوط به سیاست وکار سیاسی ست شخصیت افرادی که در راس امور قرار می گیرند شاید زیاد مهم نباشد چرا که سیستم یک چیز است و یکنواخت و سیاست ها از قبل تعریف شده است درست برعکس ما شرقی ها که با هر ادمی که  به پادشاهی و ریاست جمهوری می رسد باد از سویی می وزد وامور طوری رقم می خورند. شناخت ادم ها از این طریق شاید خرافه باشد اما ادمی همیشه دلش می خواسته دورو برش را بهتر بشناسد و به ان فکر کند . عبدالله ده سال جوان تر از اشرف غنی ست ، احساساتی و یک غرب گرای دموکرات است. اشرف غنی اما انسانی سنتگراست و کمی عصبی مزاج ، اما با اطلاع از جامعه سنتی و یک کثرت گرا.

 

عبدالله متولد 1338 هجری شمسی ست و طبق طالع بینی چینی متولد سال خوک است abdollahدر مورد متولدین این سال اورده اند" خوک جنگجویی جوانمرد است،بلند همت دلیر و اشنا به اداب و رسوم ، اگر به او ستم شود بی پناه بی دفاع و کمی ساده لوح است ، اجازه می دهد به راحتی فریبش دهند.نسبت به اشتباهات دیگران صبور است ، به سختی تن به ساخت و پاخت می دهد. دوست و شریکی بی همتاست. پول پرست و شهوت ران است. با معلومات به نظر می رسد اما اطلاعاتش سطحی ست .شرقی ها می گویند مردم به خوک غذا می دهند و او را پروار می کنند برای اینکه روزی او را بکشند و بخورند و مشهور است که مردم از سادگی و زودباوری خوک سوئ استفاده می کنند . "

 

 

 

اشرف غنی متولد 1328 هجری شمسی ست یعنی متولد سال گاو در مورد متولدین این سال اورده اند " ashrafghaniدوستدار کار، خانواده و سرزمین پدری ،گاو متین ،خوددار ،کمرو، کند ،وسواسی منظم و خاکسار است، پشت چهره ی ساده اش هوشیاری ذاتی دارد.براحتی می تواند اعتماد قلبی دیگران را به خود جلب کند. اندیشمند و دوست دار تنهایی ست .یک میهن پرست افراطی و متعصب بیش از حد است .یک دنده و نافرمان و بیزار از کسی که پای در کفشش کند. او پیشرو و پیشواست .گاو از نوگرایی بیزار است چرا که فکر می کند نوگرایی اصالتش را  از بین می برد. خود کامه و خانواده پرست است . گاو در فعالیت های جمعی و اداره ی  امور گروهی و تولیدی موفق است.اورده اند بهتر است گاو از فعالیت هایی که به مسافرت بسیار نیاز دارد پرهیز کند زیرا باعث برهم خوردن ارامش روحی و سلامتی او می شود . سخت خشمگین و غضبناک می شود . سخت کوش است و به راحتی شکست نمی خورد.

به نظرم با این اوصاف از این ادم ها اینده حکومت در افغانستان همچنان پر از ابهام خواهد بود دستکم شاید هر دوی انها موافقت نامه امنیتی با امریکا را امضا کنند ، هر دو دولت هایی فاسد خواهند داشت ، در مورد عبدالله شاید بیشتر ، اما حکومت عبدا... به نظر با جهان رابطه ی بهتری خواهد داشت زیرا شخصیت اشرف غنی و اصولگرایی او دوستان زیادی برای افغانستان بوجود نخواهد اورد. شاید کارو امور کشاورزی در دولت اشرف غنی رونق بگیرد اما در دولت عبدا.. واردات بیش از حد خواهد شد ، سرمایه گزاران دولت عبدالله را بیشتر دوست خواهند داشت . به نظرم موافقت نامه ی صلح با طالبان و پیشرفت ان در دولت اشرف غنی بهتر به پیش می رود تا عبدالله .

گارسیا مارکز

 

وقتی نویسنده ی مورد علاقه ات می میرد احساس می کنی یتیم شده ای ، گابریل گارسیا مارکز نفس نمی کشد و دیگرصدایش از ماوراء نخواهد امد.markez

" شش ماه ویازده روز از عمر سناتور انسیمو سانچز باقی مانده بود ، که مهم ترین زن زندگی اش را ملاقات کرد. با او در دهکده ی گلستان نایب السلطنه اشنا شد. دهکده شب ها پناهگاه کشتی های قاچاقچی ها بود و در روز روشن به نظر بیهوده ترین گوشه ی صحرا می رسید .

در روبه رویش دریایی بود سوزان و ساکن و انقدر دور از همه جا که هرگز ممکن نبود کسی تصور کند در انجا کسی بتواند خط سرنوشت کسی را تغییر بدهد.حتا اسم دهکده به نظر یک شوخی می رسید چون تنها گل سرخی که در دهکده دیده شد همان شاخه گل سرخی بود که سناتور سانچز ، شبی که با لائورا فارینا اشنا شد به انجا اورد."

از کتاب " داستان غم انگیز و باور نکردنی ارندیرای ساده دل و مادر بزرگ سنگدل"

گارسیا مارکز

پرتاب شانسی دقیق

 

در انتهای ان کوچه خاکی  که میان دو دیوار از کاه گل قرار داشت ، بجز درب خانه ما دو در دیگر هم بود . خانه ی اصغر و خانه ی هادی . اصغر با لباس های خاک گرفته و سرو صورتی زخم و زیلی همیشه خدا کارش این بود که سر کوچه بایستد ماشین هایی که از خیابان اصلی می گذشتند را سنگ بزند ، گوش این بچه و ان بچه را بپیچاند از دیوارهای راست بالا برود ، از این بام به ان بام و خلاصه این که "کوچه گشتی" بود به قول بزرگتر ها برای خودش.

برای اصغر بالا پایین رفتن از دربهای بسته کاری نداشت ، درب بسته با درب باز یکی بود همیشه می دیدم که از بالای درودیوار خانه شان وارد و خارج می شود . من و هادی اما عرضه این کارها را نداشتیم ، بچه مودب های محل بودیم که نه فحش بلد بودیم نه الک دو لک و نه می توانستیم حتا سنگی برداریم و بزنیم به دیوار کاه گلی ، چه رسد به این که شیشه همسایه را پایین بیاوریم .

من وهادی همبازی هم بودیم اما به جز اصغر نفر چهارمی هم بود که شاهد بازی ما بود ، خواهر هادی ، که انوقتها فکر می کردم زیباترین دختری ست که در زندگی ام دیده ام. حیاط خانه ی هادی پر بود از بوته های گوجه و بادمجان و گلهای شب بو و درست ان سوی بوته ها، دختری با دامن گشاد گل دار و یک روسری کوچک ، فرشی روی حیاط پهن کرده بود و منتظر بود تا من بیایم و به او در درسها کمک کنم همان طور که مادرش از مادرم خواسته بود .

درس و کلاس که تمام می شد با هادی می زدیم به کوچه و انوقت نوبت اصغر بود تا چشمک ها و لبخندهای معنی دارش را نثارم کند. بارها و بارها از من پرسیده بود با خواهر هادی راجع به چه چیزی صحبت می کنی ، از روی بام دیدم که با هم می خندید، دختر خوشکلی است نه ؟ تا به حال چند بار او را بوسیده ای ؟

ووقتی جوابی از من نمی شنید . می دوید وسط کوچه و بلند بلند می خندید.

گرچه من و هادی با اصغر از یک سنخ نبودیم اما برخی بعد ازظهرهای کسل کننده ی و گرم تابستان ارام ارام ما را به سمت هم می کشاند ، انقدر بی حالی و کسلی حوصله مان را سر می برد که به هر پیشنهادی از جانب اصغر نه نمی گفتیم ، خواب  بعد از ظهر والدین مان باعث می شد اهسته اهسته  به سوی شیطنت های اصغری روی بیاوریم .

در سایه روشن بعدازظهر ان روز کسل کننده ، اصغر از من و هادی خواست تا با هم یک بازی جدید بکنیم " پول بازی".

پول بازی یعنی همان قمار ، یک دایره روی زمین می کشی و سکه هایت را داخلش می گذاری ، دو سنگ صاف را " مته " قرار می دهی و از فاصله ی دور می زنی به سکه ها تا ازخط دایره خارج شود ، انوقت می شود مال خودت . به پیشنهاد هادی پذیرفتم ، سکه ی یک تومانی و دو تومانی را گذاشتم و بزودی دانستم که او خداوندگار این بازی است ، حسابی روی دور باخت بودم ، که متوجه شدم خواهر هادی هم از ابتدا نظاره گر مان بوده است ،

از خنده ها و تمسخرهای اصغر  دانستم که این حریف لعنتی مرا به یک دول دعوت کرده تا سکه ی یک پولم کند و با خاک کوچه یکسان. اخرین سکه ها را هم می باختم ، اما با خوش اقبالی ورق برگشت و کمی برد عایدم شد با یک پرتاب شانسی دقیق . اصغر می خواست کار را تمام کند ، عرق کرده بود مثل من ، بازی جدی شده بود ، خواهرهادی همچنان تماشا می کرد.

تمام سکه های او در مقابل تمام سکه های من ، سکه ها را روی هم گذاشتیم و قرعه ی پرتاب به نام او افتاد ، مته را پرتاب کرد، چرخش دورانی اش را اهسته می دیدم که به سوی سکه ها می رود، کارم تمام است

به فاصله ی مویی مته به هدف نخورد و حالا نوبت من بود، خدا خدا می کردم ، عرق از سرو صورتم می چکید، یک نگاه به خط ، یک نگاه به سکه ها و یک نگاه به چهار چوب  درب خانه ی هادی..

چشم ها را بستم و اینبار هم یک پرتاب شانسی دقیق.

 

بمانی و پیوند

در میان بسیار از مردمان سرزمین من نام ها می توانند در سرنوشت و نوع زندگی یک انسان تاثیر زیادی داشته باشند ، در میان این عده بسیار مهم است که اسم تان چه باشد تا برایتان بگویند که چطور زندگی خواهی کرد. ملایان و بزرگان و ریش سفیدان ،  به زنی که چندین اولادش را از دست داده پیشنهاد می کنند که اینبار نام فرزند دخترت را " بمانی " بگذار و یا اسم فرزند پسرت را مثلا " پیوند " .

 

بمانی بگذار شاید این بار پروردگار کاری کند تا این فرزند دختر بماند و پیوند بگذار که خدای متعال ان را به زندگی پیوند دهد ، "علی نگاه " بگذار که علی نگهدارش باشد ، "خدا نظر" بگذار که خداوند نظری کند و او زنده بماند .

 

برای زنی که اولاد دختر زیاد می اورد کوچک ترین بچه اش که او هم دختر است را " بس گل " می گذارند شاید که این خاتمه ی گل ها بوده و نقطه ی پایانی شود بر دخترزایی و بعدی پسر شود.

 

براستی ایا واقعا چنین است ؟ ایا " محبوبه ها " همیشه با قرص و دارو و درمان سر و کار دارند ؟ ایا " حسن ها " و " زینب ها " در زندگی جفادیده  و رنج کش خواهند بود . ایا " حسین ها " ادم هایی هستند که اسایش نمی بینند و در عشق شکست خورده اند ؟ ایا طاهره ها ادم های خوش شانسی هستند ؟ حمید ها ثروتمند و مال و منال دار خواهند شد ؟ محمد رضاها انسانهای تنهایی اند که از زندگی خیری نمی بینند ؟ محسن ها ساده و خجالتی هستند ؟

چنین باورهایی قرن هاست همچون درختان کهن در فرهنگ ما ریشه دوانیده است.

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...