پیشترها جایی خوانده بودم تعداد ما آوارگان یا مهاجران یا همان پناه جویان دنیا به پنجاه میلیون تن رسیده است، و باز جایی نوشتم حالا که تعداد ما بی وطن های دنیا به این حد رسیده بیایید از خود یک کشور مستقل بسازیم وهمه جمع شویم یک جای دنیا زمین کوچک و بی صاحبی پیدا کنیم و برویم آنجا،
دیگر این همه در به دری و آزار دیدن بس است، نظر من این است که همه راه شمال را گرفته برویم قطب شمال آنجا خالی از سکنه است، برویم دوست خرس های قطبی شویم.
آنجا برف به اندازه ی همه ما هست، خانه های برفی بسازیم، برای تان قول می دهم هرگز صدای گلوله نخواهید شنید چه رسد به انفجار و انتحاری و بمب، همه ی مان ماهی می خوریم و دیگر غم نمی خوریم مخصوصا غم نان.
برای خودمان قانون اساسی تدوین می کنیم بینمان مرزها را بر می داریم، دیگر نیازی به کارت شناسایی و مدارک هویت نیست هر کسی لباس اسکیمویی به تن کرد عضو ماست فارغ از اینکه چشم هایش بادامی باشد یا نه، دماغش گنده باشد یا باریک، لهجه اش خنده دار است یا خیر، سیاه است یا سفید.
دیگر از اتوبوس و راه و پلیس راه و سرباز وظیفه نخواهیم ترسید چون آنجا هیچ کدام اینها نیست، دلمان که برای هم تنگ شد سوار سورتمه های مان می شویم و راه می افتیم.
سرانجام وقتی بعد از صد سال زندگی در آرامش و سفیدی سرزمین مان جهان را بدرود گفتیم طی مراسمی زیبا ما را به اقیانوس خواهند سپرد و بازماندگان ما از جنجال کفن و دفن راحت خواهند بود بخاطر خارجی بودن از قبرستانی به گورستان دیگر تو را پاس نخواهند داد.
آری دلبرا ، بیا برویم به شمال یارا دلبر جان.
Friday, October 23, 2015
بیا بریم به شمال یارا، دلبر جان
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
شايد خبر نزاع آوارگان را در آلمان خوانده باشي، يكي از مشكلات مهاجران انتقال مشكلات شان به سرزمين جديد است. با اين حال هنوز ميخواهي به قطب بروي؟
ReplyDeleteمن كه چشمم آب نميخورد
پویش جان زندگی بدون مشکل هم ملال آور است پس مه همچنان بر نظر خود پای می فشارم.
Deleteسلام از سویدن!
ReplyDeleteبه نظرت ساختن چنین کشوری ممکن هست؟!ما آوارهها استعداد عجیبی در خرابکردن وطن داریم.اگر از این استعداد بیبهره بودیم که حالا همهمان در خانههایمان٬در وطنمان نشسته بودیم!!
نجمه
نوشته فوق العاده ای هست
ReplyDeleteشرمنده که بیشتر این احساسات در مملکت ما به وجود آمده است
با این حال یک داستان ترکی هست که همیشه مادرم برای ما تعریف میکرد با این ترجمه فارسی که
روزی از روزها لک لک و لاکپشتی در همسایگی هم زندگی میکردند، لاکپشت زیر درخت زندگی میکرد و لک لک بالای درخت، لک لک برای رفع حاجت از خانه بیرون نمی رفت و همانجا در خانه خود کار خود رو انجام می داد،
مدتها گذشت و خانه لک لک خیلی کثیف شده بود، لک لک تصمیم گرفت که خانه جدیدی بسازد و به خانه جدید برود، وسایل خود رو جمع کرد و لاک پشت پرسید که حاجی لی لی کجا می روی؟ لک لک پاسخ داد که برادر لاکپشت خانه ام کثیف شده و باید خانه جدیدی بسازم.
لاکپشت گفت: دوست من به خانه جدید میروی کون خودت رو هم با خودت می بری؟
لک لک گفت معلومه نمی تونم که ببرمش!
لاکپشت گفت : پس کلا نرو چرا که خانه بعدی رو هم کثیف خواهی کرد
امیدوارم اگر روزی با هم به قطب شمال رفتیم دوباره دعوای خدای من و نژاد من و قوم و زبان من و من راه نیندازیم وگرنه قطب شمال رو هم مثل خاورمیانه خواهیم کرد
سلام. من یک ایرانی هستم. و اولین بار است که نوشته هایی از یک افغانی میخوانم. در ذهن من از کودکی تا خیلی خیلی بعدش، افغانی ها تصویری داشتند که میبایست مراقب میبودم اگر جایی میدیدمشان. خیلی طول کشید تا نگاهم بهشان عوض بشود. و حالا فکر میکنم خیلی دوست دارم یک روز افغانستان را از نزدیک ببینم. و مردمش را هم دوست دارم. ریشه هایمان یکی است. زبانمان مشترک است. و البته راستش را بخواهید به نظر من زبان افغان ها، فارسی قشنگ تر و اصیل تری است از فارسی التقاطی الان ما ایرانی ها. دوست داشتم اینها را اینجا بنویسم. و بنویسم که لعنت به جنگ. که آدمهای بیگناه را آواره میکند. و لعنت به بی سیاستی ها و کژفهمی هایی که از مردم کشور دوست، تصویر آدمهای وحشتناکی را می سازد که باید از آنها بر حذر بود. من بعنوان یک ایرانی، شما را یک انسان میبینم. و باور دارم که شما هم مثل هر انسان دیگری، عزیزید و کرامت دارید چون مخلوق خدای بزرگید. شما ایران را ببخشید اگر میزبان خوبی نبود..
ReplyDelete