Friday, February 27, 2015

پرتاب شانسی دقیق

 

در انتهای ان کوچه خاکی  که میان دو دیوار از کاه گل قرار داشت ، بجز درب خانه ما دو در دیگر هم بود . خانه ی اصغر و خانه ی هادی . اصغر با لباس های خاک گرفته و سرو صورتی زخم و زیلی همیشه خدا کارش این بود که سر کوچه بایستد ماشین هایی که از خیابان اصلی می گذشتند را سنگ بزند ، گوش این بچه و ان بچه را بپیچاند از دیوارهای راست بالا برود ، از این بام به ان بام و خلاصه این که "کوچه گشتی" بود به قول بزرگتر ها برای خودش.

برای اصغر بالا پایین رفتن از دربهای بسته کاری نداشت ، درب بسته با درب باز یکی بود همیشه می دیدم که از بالای درودیوار خانه شان وارد و خارج می شود . من و هادی اما عرضه این کارها را نداشتیم ، بچه مودب های محل بودیم که نه فحش بلد بودیم نه الک دو لک و نه می توانستیم حتا سنگی برداریم و بزنیم به دیوار کاه گلی ، چه رسد به این که شیشه همسایه را پایین بیاوریم .

من وهادی همبازی هم بودیم اما به جز اصغر نفر چهارمی هم بود که شاهد بازی ما بود ، خواهر هادی ، که انوقتها فکر می کردم زیباترین دختری ست که در زندگی ام دیده ام. حیاط خانه ی هادی پر بود از بوته های گوجه و بادمجان و گلهای شب بو و درست ان سوی بوته ها، دختری با دامن گشاد گل دار و یک روسری کوچک ، فرشی روی حیاط پهن کرده بود و منتظر بود تا من بیایم و به او در درسها کمک کنم همان طور که مادرش از مادرم خواسته بود .

درس و کلاس که تمام می شد با هادی می زدیم به کوچه و انوقت نوبت اصغر بود تا چشمک ها و لبخندهای معنی دارش را نثارم کند. بارها و بارها از من پرسیده بود با خواهر هادی راجع به چه چیزی صحبت می کنی ، از روی بام دیدم که با هم می خندید، دختر خوشکلی است نه ؟ تا به حال چند بار او را بوسیده ای ؟

ووقتی جوابی از من نمی شنید . می دوید وسط کوچه و بلند بلند می خندید.

گرچه من و هادی با اصغر از یک سنخ نبودیم اما برخی بعد ازظهرهای کسل کننده ی و گرم تابستان ارام ارام ما را به سمت هم می کشاند ، انقدر بی حالی و کسلی حوصله مان را سر می برد که به هر پیشنهادی از جانب اصغر نه نمی گفتیم ، خواب  بعد از ظهر والدین مان باعث می شد اهسته اهسته  به سوی شیطنت های اصغری روی بیاوریم .

در سایه روشن بعدازظهر ان روز کسل کننده ، اصغر از من و هادی خواست تا با هم یک بازی جدید بکنیم " پول بازی".

پول بازی یعنی همان قمار ، یک دایره روی زمین می کشی و سکه هایت را داخلش می گذاری ، دو سنگ صاف را " مته " قرار می دهی و از فاصله ی دور می زنی به سکه ها تا ازخط دایره خارج شود ، انوقت می شود مال خودت . به پیشنهاد هادی پذیرفتم ، سکه ی یک تومانی و دو تومانی را گذاشتم و بزودی دانستم که او خداوندگار این بازی است ، حسابی روی دور باخت بودم ، که متوجه شدم خواهر هادی هم از ابتدا نظاره گر مان بوده است ،

از خنده ها و تمسخرهای اصغر  دانستم که این حریف لعنتی مرا به یک دول دعوت کرده تا سکه ی یک پولم کند و با خاک کوچه یکسان. اخرین سکه ها را هم می باختم ، اما با خوش اقبالی ورق برگشت و کمی برد عایدم شد با یک پرتاب شانسی دقیق . اصغر می خواست کار را تمام کند ، عرق کرده بود مثل من ، بازی جدی شده بود ، خواهرهادی همچنان تماشا می کرد.

تمام سکه های او در مقابل تمام سکه های من ، سکه ها را روی هم گذاشتیم و قرعه ی پرتاب به نام او افتاد ، مته را پرتاب کرد، چرخش دورانی اش را اهسته می دیدم که به سوی سکه ها می رود، کارم تمام است

به فاصله ی مویی مته به هدف نخورد و حالا نوبت من بود، خدا خدا می کردم ، عرق از سرو صورتم می چکید، یک نگاه به خط ، یک نگاه به سکه ها و یک نگاه به چهار چوب  درب خانه ی هادی..

چشم ها را بستم و اینبار هم یک پرتاب شانسی دقیق.

 

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...