وقتی بیست ساله هستی خیال می کنی همه ی زمین را هم که راه بروی ان هم پیاده، زمین جلوی تو کم می اورد ، دلت به اندازه ی اسمان بزرگ است هیج کاری برایت سخت نیست . خیال میکنی موهای صافت را اگر بابلیس بزنی ،و ان را مجعد کنی و فر بدهی و شلوارت اگر خط اتویی داشته باشد که هندوانه را قاچ کند ،نگاه هیچ دختری نیست که به تو بیفتد و بار دیگر نگاهت نکند ، دلت عشق می خواهد ، دلت هیجان می خواهد. از هیچ چیز دنیا خبر نداری ، خبر نداری از کجا می اید به کجا خرج می شود ، با یک کتانی سفید شاد می شود انتهای یک فیلم می تواند غمگینت کند اما خیلی زود فراموش می کنی ، دلت می خواهد جای بچه ی فیلم باشی ، قهرمان باشی ، هوای ابری با افتابی برایت یکیست .
کار و بیکاری برایت فرقی ندارد ، جمعه و شنبه هم فرقی ندارد ، همه ی دختران همسایه و فامیل در نگاهت روزی همسر تو خواهند شد.
اما امان از میانسالگی .
اینبار تو کم می اوری در مقابل زمین ، دنبال هر وسیله ی نقلیه ای می گردی ، دلت همیشه خدا تنگ است ، همه کارها اگر و مگر دارد سخت است ،اصلا نمی دانی موهایت خلوت شده ، اخرین باری که ارایشگاه رفتی کی بوده .شلوار چه رنگی به پا داری ، خط اتویش گم شده .
نگاه هیچ کس برایت مهم نیست خصوصا دخترها . عشق .... مفهومش را گم کرده ای ، بیاد نمی اوری چه معنایی داشت ، چه طعمی ، چه بویی.
هیچ چیز خوشحالت نمی کند ، هیچ لبخندی نمی زنی ، اخرین باری که قاه قاه خندیده ای یادت نیست ، حوصله تماشای فیلم هم نداری ، ممکن است وسط ان بخواب بروی و در رویاهایت تنها صفحه ی سفید و سیاه ببینی و هنوز حس کنی که خسته ای با زنگ ساعت بیدار شوی و ببینی که شنبه است و باید سر کار بروی تا از مخارج عقب نمانی .
خوابت عمیق نمی شود.
دلت می خواهد بخوابی و هرگز بیدار نشوی .
Showing posts with label میانسالگی ، خواب،غم ، بی حوصلگی،بابلیس،بیست ساله. Show all posts
Showing posts with label میانسالگی ، خواب،غم ، بی حوصلگی،بابلیس،بیست ساله. Show all posts
Thursday, December 10, 2015
میانسالگی
Subscribe to:
Posts (Atom)