Friday, August 16, 2013

چغندر خوی

 

کارگرهای مزارع چغندر بیشترشان یا زن هستند و یا پیرمردهای از کار افتاده یا بچه های کوچک ، چرا که برای صاحبان زمین نمی صرفد مزد مردان جوان را به انها بدهند بنابراین لشکری از این نوع ادم ها که با نصف حقوق هم کار می کردند همیشه خدا صبح علی الطلوع سر خیابانی در گلشهر جمع می شدند تا مینی بوس شان انها را به دورترین مزارع اطراف برساند.

 

تابستان های کودکی ام را همیشه کار کرده ام نه برای اینکه احتیاج به پول ان داشته ام بلکه همین طور،  فقط برای اینکه بیکار نباشم . اما بی بی ( مادر بزر گ) از سر تفنن کار نمی کرد ، بابو ( پدر بزرگ) سال ها بود از کارافتاده و فرتوت شده بود ، در خانه می ماند و ساعت 9 صبح ابگوشتش را روی والور ( چراغ نفتی ) بار می گذاشت تا بی بی شب از راه برسد ، خسته و کوفته و رنجور..

 

با خودم می گفتم چغندر خوی دیگر چه کاریست مگر کسی چغندر را هم می خواباند اصلا چغندر چه شکلی هست . به مزرعه که می رسیدیم دیگر کمرهای همه ی ما شکل صندلی های مینی بوس شده بود البته انهایی که روی صندلی نشسته بودند نه ما بچه هایی که همیشه خدا کف مینی بوس می نشستیم تا گشت های  پلیس راه ما را نبینند و مینی بوسمان  راجریمه نکنند ، همیشه 10 نفر بیش از ظرفیت سوار می شدیم .

 

به مزرعه که رسیدم دانستن خواباندن چغندر یعنی اینکه باید در ردیفی از گیاهان ضعیف و باریک  که پشت سر هم قرار گرفته اند بنیشینی و از10  تا 9 تایش را بکنی و بیندازی کنار و تنها یکی را بگذاری که فرصت رشد داشته باشد ، وسیله ای هم که این کار را با ان انجام می دادی یک دسته ی چوبی داشت که تیغه ی اهنی به ان وصل بود و می گفتندش " دیس خواو" یا همان " دست خواب " یا " شفره " ، برای من دسته اش انقدر بزرگ بود که به دستم جای نمی گرفت . بی بی همیشه سعی می کرد ردیف جلوی مرا خالی کند تا من از باقی کارگرها عقب نمانم ،

 

همیشه از سر کارگرمان که مرد جوانی بود متنفر بودم ، او همیشه بالای سر مان راه می رفت دستهایش را به پشتش گره می زد ، بدون اینکه کاری انجام دهد غرغر می کرد، و دو برابر ما هم مزد می گرفت ، با خودم می گفتم کار این دنیا چقدر وارونه و برعکس است این ادم با ان جوانی راه می رود و بابای جعفر با این پیری اش کار می کند تازه نصف او هم مزد می گیرد. بابای جعفر پیرمرد ریز اندام با صورتی چروکیده و خندان و عاشق گپ و گفت با پیرزن ها بود ، پیرزن ها و پیر مردها همیشه موضوعی برای صحبت داشتند اما ما پسرها و دخترهای جوان گروه ، هیچ گپ و گفتی با یکدیگر  نداشتیم تنها به هم نگاه می کردیم شاید برای این که ما از سرکارگر می ترسیدیم و انها از مادرهایشان شرم می کردند. اما برای مان رد و بدل شدن ان نگاه های دزدکی ، دنیایی از دلخوشی داشت وهر کسی از ظن خودش می شد یار دیگری و این احساس همچون نسیمی که گه گاه در بیایان می وزید و به تن عرق کرده مان می خورد دل انگیز بود و  رنج کار در ان هوای گرم را کم می کرد.

شب ها وقتی سر روی بالش می گذاشتم و صبح زود از خواب بیدار می شدم حس می کردم چقدر شب کوتاه است و چقدر زود افتاب طلوع می کند ، دلم را خوش می کردم به اینکه از تابستان همین چند روز مانده و مهر می اید و می روم مدرسه و دلم می سوخت برای پسرهای  دیگر گروه برای دخترهایی که تمام شدن تابستان فرقی به حالشان نمی کرد ، و حال که از انها می نویسم حتما عروس و داماد شده اند و نمی دانم روزگارشان به چه شکلی ست و  برای بی بی ام که دستهایش همیشه خدا خاکی بود ، برای بابای جعفر برای نه نه حسن و خداوند همه شان را رحمت کناد.

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...