Monday, December 31, 2012

به کجا چنین شتابان؟

مسافر چه بی خیال می رود انگار نه انگار که تو وجود داری ، دلی داری ، نفسی داری ، تو را نمی بیند گویی غریبه ای هستی که برایش تنها و تنها دست تکان می دهی ، دستمال سپیدت را می بیند اما بی خبر است از اشک های درون ان  . مسافر که می رود تو می مانی و هزار اندوه ، خدا نکند که چیزی تو را به یادش اندازد ، سرت را گرم می کنی به این و ان. احساس می کنی گیر کرده ای در این سنگ و خاک های کوهستان همچو گون که پایش بسته است و نسیم ارام از او می گذرد .
و نسیم گریز پای را از حال گون چه خبر است ؟ گون
به کجا چنين شتابان؟ گون از نسيم پرسيد
دلِ من گرفته زينجا، هوسِ سفر نداري؟
زغبار اين بيابان
همه آرزويم اما… چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت به خير اما تو و دوستي خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامتي گذشتي
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی

No comments:

Post a Comment

linkwithin

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...