گذر
زمان خیلی کسان و خیلی چیز ها را از یاد ادم می برد. اما خوب در عوض برخی
چیز ها و برخی ادم ها سالها با تو هستند ، پاک نمی شوند ، پاک کن زمان روی
انها اثری ندارد. معلم زیست شناسیی داشتیم که بچه سی متری طلاب بود یک
موتور هندا داشت که در حیاط مدرسه درست روبه روی پنجره ی کلاس پارک می کرد و
مدام ان را می پایید .
بچه ها
هم می گفتند " اقا حالا یه هندا هم شما درن ، ول کنن دگه از صبح نیگا
موکونن" . معلم هم با خونسردی می گفت " بچه بیمه ندره ، مترسوم بوبورن" .
روزی از
خواص " اتر" با بچه ها صحبت می کرد. می گفت چه و چه اثری دارد و از جمله
اینکه شدیدا باعث بیهوشی در ادم ها می شود از این خاصیت در اتاق عمل
استفاده می شود . بعد ماجرایی را تعریف کرد که مطمئن هستم تا اخر عمر اثر
بهوشی اتر از یاد هیچ کدام ما نخواهد رفت .
استاد
گفت که " یکی از بچه های محل روزی دوست دخترش را به خانه دعوت می کند ،
البته روزی که هیچ کس در خانه شان نبوده است تا بتواند از او کام دلی بگیرد
. از این رو قبل از امدن دوست دختر گرامی پسره کمی اتر بر می دارد و می
زند به پشتی ها و زیر انداز. دختره هم از همه جا بی خبر اولین لیوان چایی
را نخورده چپه می شود .
بچه محل
هم که نقشه اش را عملی شده به حساب می اورد وارد اتاق می شود ، مشغول در
اوردن لباس و اینها بوده است غافل از اینکه اتر روی خودش هم اثر دارد و قبل
از اینکه کاری از پیش ببرد او هم همان جا می افتد .
فکرش را بکنید که وقتی خانواده ی طرف برگشته اند با چه صحنه ای روبه رو شده اند . "
برای من یکی از استاد های دوران دبیرستان تنها با یک بیت شعر در ذهن حک شده است.
خانمانسوز بود اتش اهی ، گاهی / ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی .
این
استاد شیفته ی اشعار عاشقانه بود . هر از گاهی شعری می اورد ، انقدر زیبا
دکلمه می کرد که غرق می شدی ، کم سن و سالتر از ان بودیم که بدانیم عشق
چیست و عاشقی کدام است ، اما این اشعار ان روزها نا خود اگاه با دل هایمان
بازی می کرد . حالا که فکرمی کنم ، با خود می گویم شاید او هم ان روزها دل
در گروه بوده است . ان وقت ها نه حافظه ای بود و نه عشقی به شعر اما تنها و
تنها یک بیت به یادم مانده بود . سالها انقدر دنبال این شعر و سراینده ان
گشتم تا اینکه سرانجام دانستم شعر از استاد " معینی کرمانشاهی " است .
خانمانسوز بود اتش اهی ، گاهی / ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود ، سلک سلاطین پوید / سالک بی خبر ، خفته به راهی گاهی
قصه ی یوسف و ان قوم چه خوش پندی بود/ به عزیزی رسد ، افتاده بچاهی گاهی
هستیم سوختی از یکنظر، ای اختر عشق / اتش افرزو شود ، برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از انم که بسوزم چون شمع / رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب / بنشیند بر گل ، هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی / دل برقصد ببر، از شوق گناهی گاهی
اشک در چشم ، فریبنده ترت می بینم /در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم از کوی / جلوه بر قریه دهد ، خرمن کاهی گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم / بهر توفان زده ، سنگیست پناهی گاه
No comments:
Post a Comment